وايي از عصبانيت دارم ميتركم ديروز خواهرم گفت بايد يه چيزي بهت بگم الان شلوغه نميشه و اينا تا اينكه امروز اومد گفت كه براي تولدش با دوستاش رفته شوميز بخره از يه پاساژ مغازه شلوغ بوده داشته لباس پرو ميكرده اندازش نبوده اومده بيرون ديده فروشنده سرش شلوغه ديگه لباسارو گذاشته سر جاش اومده بيرون دختر خاله م باهاش بوده و اون اقاهه رو ميشناخته قبلا رفته بوده مغازش شمارشو داده كه استورياشو ببينه وقتي عكس لباس ميذاره
تا اينكه وقتي ميان بيرون از مغازه چند دقيقه بعد فروشنده به دختر خالم زنگ ميزنه برگردين مغازه يه چيزي تو مغازه نيستش گم شده اونا هم ميگن باشه الان مياييم بعد…