آلبوم مشترکمان را گشودم همان که عکس های بچگی هایمان را به آغوش کشیده
همان عکس ها که بعضا شاهد و ثبت کننده ی جنگ و دعوا های کودکیمان است و بعضا شاهد آغوش گرمت است که بر رویم گشوده ای و من را در آغوش گرمت جا داده ای داداشی!
خاطرت هست که چقدر مصر بودی که داداش خطابت کنم؟
باید خاطرت باشد که چقدر حس بد به این کلمه در مورد تو داشتم
هرجور شده بود مجبورم میکردی اسمت را بر زبان جاری نکنم!گاهی ب ضرب زور گاهی با زبان بازی گاهی هم کار به رشوه دادن میرسید!!!!!!تصورش خنده ب لبانم می آورد من از تویی رشوه میگرفتم که برای همه قد الم میکردی و سینه سپر کرده غرورت را به نمایش میگذاردی!
۲۱سال از آن روز ها گذشت محرمت شدم
محرمم شدی!بنا به رسم عادت بی حواس ب روابط جدیدی که بینمان شکل گرفته بود صدایت کردم داداش اخم برچهره ات نقش بست گوشه ی لپم را کشیدی و گفتی"این همه عذاب و اذیتو ب جون خریدم که به دستت بیارم هنوز بهم میگی داداش؟"
با چشمانی که شیطنت در آن موج میزد به چشمانت چشم دوختم و گفتم دلت نمیخواد بگم داداش؟اما تو که خیلی اصرار داشتی....!اصلا شرط داره
نگاه لجبازت را به چشمانم دوختی دست هایت را قاب چهره ام کردی و گفتی:ببین من شرط حالیم نمیشه همین الان به اسم خودم صدام بزن
با سماجت نچی گفتم حصار دستانت تنگ تر شد مرا در آغوش کشیدی و گفتی همین الان دلم میخواد اسمم رو بگی
چقدر برایم همه چیز سخت بود قبول جایگاه جدیدم برای تو و قبول نقش جدیدت در زندگی ام مانع این بود که لب ب سخن بگشایم خجالت و شرم هم در این بین خودنمایی میکردند!و ناتوانی ام را به رخم میکشیدند
لب به سخن گشودم مشتاقانه نگاهت را به لبانم دوختی ادامه دادم میشه بعدا بگم راستش یه جوریه؛ باور کن سخته!
بی اعتنا به جملاتم گفتی منتظرم زود باش!
و درست مثل کودکی که تازه به سخن آمده با لحنی لرزان اسمت را به زبان آوردم...
نفس عمیقی کشیدی و ادامه دادی دوباره بگو
چند بار پشت سر هم تکرار کردم چقدر برایم این این لحظات جالب بود نامت حلاوت عسل را در زبانم یادآور بود احساس میکردم هاله ای از بینمان کنار رفته بود از جنس شرم...!
سرم را بوسیدی و گفتی هیچ کس مثل تو منو خوب صدا نمیزنه!آخ چقدر این جملات برایم شیرین بود همچو عسل؟نه!احلی من عسل بود شیرینِ شیرین اما دل را نمیزد
محبوب من نمیدانم بعد گذشت این سال ها در کنار هم بودن احساست به من چیست اما بودنت کنار من هنوزم که هنوز است برایم احلی من عسل است
من کنارت نقش های متفاوت با احساسات متفاوت تر را لمس کردم
آخرین نقشم که با وجود تو دارا شدم نقش مادریست در شب تولد فرزندمان از تو ممنونم که این حس و این نقش جدید را ب من چشاندی
امروز در این ساعت دو سال از این حس خوب و لذت مادر شدن در من میگذرد
از تو ممنونم بابت تمام شب بیدار ماندن هایت پا به پای من
از تو ممنونم بابت مسئولیت پذیر بودنت در قبال من و فرزندم
که اگر تو و کمک هایت نبودند قطع به یقین به تنهایی از پس آن همه سختی های نگهداری از فرزندمان بر نمی آمدم
خدای منان را شاکرم برای داشتنت و برای بودنت❤️💋