بچه که بودم داییم میومد خونه مون قصه های قرآنی تعریف میکرد...
دیدین که آدم بچه باشه یه چیزی در ذهنش دیکته بشه دیگه به راحتی پاک نمیشه؟ منم همین شدم ...
داییم از ماجرای یوسف و حسادت برادران گفت .
خوابی که دیده بود و نباید برای برادرانش تعریف میکرد و ..
از اون داستان فهمیدم که چشم زخم و حسادت و اینها، میتونه تو زندگی آدم نقش بذاره ..برای همین سعی کردم خیلی چیزها را اصلا نگم .تو محیط سایت گفتنش طوری نیست چون اونا که من را نمی بینن ...ولی بازم انرژی منفی را حس کردم گاهی از برخی کاربران...
در کل ۹۰ درصد زندگیم مخفیه