یه مهمونی اومده بود خونه پدر بزرگم ک خودشون اسرار کردن بیاد
مامان بزرگم داشت برنج میکشید تو دیس
سه چهار کفگیر ک ریخت بابا بزرگم زد ب پاش ک بسته همونو بزار سر سفره
ابرومونو برد
خونشون بودیم گفت برم شکر کیلویی ۵۰ هزار تومنیو بخرم بیارم صبونه بخوریم
اصلا خسیس نبودا نمیدونم چرا اینطور کرد