مغازه رو دیر بسته بود مشتری داشت ساعت یک و نیم خواب بودم وقتی اومد بیدار شدم خواب زده شده بودم دیگه خوابم نمیبرد
تا صبح گریه کردم
خیلی نگران پسرم هستم هیچ دوستی نداره ما شهر غریب هستیم نوه اوله خودم بچه دار نمیشم دیگه سقط مکرر هستم
چقدر دلم میسوزه برا تنهایی بچم
پارک که میرسم انقد خوشحال میشه اگه یکی از هم کلاسیاش رو ببینه یا وقتی کلاس داره میگه مامان منو نیم ساعت زودتر ببر با دوستام حرف بزنم نه سالشه پسرم
خدایا تو رو خدا همین الان هم دیره تو رو خدا کمکم کن