من از خوش خیالیم از خوشبینیم صربه دیدم
یه سال با این خوش خیالی سر کردم که وابستش شدم
هی فکر کردم دوسم داره
هی توهم زدم که حتما بهم حسی داره که این رفتارارو میکنه
هی نشستم فکر کردم فکر کردم عشقش کل وجودمو گرفت
الان که میخوام از دلم بندازمش بیرون نمیشه
میشینم گریه میکنم
دیگه نمیخوام اینطوری فکر کنم
اون باهام شوخی میکنه اون باهام حرف میزنه چون نمیتونه حتی تصور کنه من همچین حسی بهش دارم
نمیتونه تصور کته چون خیلی پاک و معصومه
اون داداش کوچولوی منه
من براش عین خواهر بزرگترم
دیگه چیزی جز داداش برا من نیست
نیست