بابام از ساعت ۷ صبح میره سرکار
ساعت یک میاد ناهار میخوره یکم چرت میزنه ساعت ۲ و نیم میره سرکار تا ۷ شب
میاد شام میخوریم یه فیلم میبینیم میخوابیم😓
تو این تایم هم خسته هست نه خنده ای نه شوخی نه حرف و کلامی.
میگم بهش دوست دارم با هم بریم کافه ای رستورانی سینمایی میگه باشه ولی هیچ وقت نمیریم🙂
نه محبت کلامی،عاطفی هیچییی
فقط چند ماهی یه بار میتونم برم با یکی غز دوستام کافه و زود برگردم.
یه هفته هست دوستم میگه بیا بریم شیراز گردی بابام نمیذاره
تا حالا خونه دوستام نرفتم
با دختر عمو هام نمیذارم برم بیرون
یکی از دختر عموهام گفت یه روز بریم خرید بابام نذلشت😓
حااااالم بده میخوام خودمو خفه کنم از این جهنم آزاد شم
مگه برده و اسیری آورده؟؟؟😓
لعنت به این دنیایی که من هیچ سهمی ازش نداشتم😓
چرا بابام باید مدام منو به خاطر وزنم تحقیر کنه😓
خدایا کجا نشستی؟😓😓
میبینی یا نه؟😓😓
مامانمم که اصلا حواسش به من نیست😓
کو احساس و عاطفه مادری و پدری؟😓
چرا یه پدر انقدر باید در برابر دخترش مغرور و عبوس باشه؟😓😓
لطفا نیایید بگید مستقل شو دانشجو معلم هستم ۲۲ سالمه.
(شناسایی شدم در سایت متاسفانه تازه یه کاربری جدید ایجاد کردم.)