بچه ها همیشه با حرفاش ناراحتم میکرد ولی بخدا هفته پیش دیگ نکشیدم باردارم وارد ۶ ماه شدم
جاریمم بارداره اونم ۸ ماهشه اون جلوش هی میگه باید طبیعی بدنیا بیاریم بچه رو من ب کلاساش میرم از الان
وای من واقعا نمیتونم طبیعی فوبیاشو دترم بدنمم نمیکشه
مادرشوهرم برگشته با انگشتش میگه باید طبیعی بزایی
ت استخونات درشته بهم گفت ت ببین وقتی ۸ ماه شدی چی میشیییی ولی جاریت اونطوری نیس سبکه
بخدا من چاق نیستم فقط یکم قدم بلنده
حالا ی هفتس نرفتم خونش وقتی این حرفاروزد من گریه کردم نتونستم جلو مو بگیرم بخدا تا صبحش نخوابیده بودم
زیر دلم سفت شده بود میترسیدم برا بچم مشکلی نشه
خواهرشوهر کوچیکم اونجا بود کوچیک ک چ عرض کنم از من ۱۵ سال بزرگه ، ی من برگشت گف حق نداری پاتو بذاری اینجا ب مادر بیاحترامی کردی اینا
شوهرمم از حرفس ناراحت شد ولی نذاش جوابشو بدم گف کدورت ب بار میاد
مادرشوهرمم بهم برگشت گف خیلی آدم پستی هستی مگ من چی گفتم
منم گفتم ت هم زیون بدی ااری از خونش خارج شدیم
دوسه روز پیشم شنیدم جاریم گفته به مادرشوهرم ت باید جواب عروس کوچیکتو میدادی مگ من چی گفتم ک این جاری حسود از خود راضیمم اینطوری میگ بهش ، مادرشوهرم مگ کم جواب منو داده
والله الان شوهرم میگ تا موقع زایمانت نرو اونجا میترسم ب بچه صدمه وارد شه،
حالا فردا دومین سالگرد پدرشوهرممه، مراسم گرفتن براش پدرمادرمم دعوت کردن شام ، اون جاریم پدرمادرشم میاد
من موندم مجبورم ک برم اما نمیدونم چطوری رفتار کنم
ک هم مادرشوهرم هم خواهرشورم هم جاریم یکم پشیمون حرفاشون شم واقعا ناراحتم
کمکم کنین بچه ها