قطع رابطه با خانواده شوهر

یه زمانی بخدا مثل مادر خودم میدمش ولی خودش گفت مادرشوهر مادر نمیشه دختر مردم دختر آدم نمیشه و خیلی عذابم داد وگرنه در خونه من به روی اونا همیشه باز بود خدا شاهده من مقصر نیستم اون باعث اینا شد

من با شکم ۸ماهه حامله  برای اون و جاریم و همیشه خانواده شوهرم غذا میپختم یه لیوان جمع نمی‌کردن بزارن تو ظرفشویی خودم هم میپختم هم میشستم همه کار میکردم انگار فقط منو برای کارای خونه گرفتن نه احترامی داشتم  پیششون نه محبتی 

منم وقتی سزارین شدم از اون انتظار داشتم بیاد حداقل نوه خودشو ببینه ولی نیومد من تک تنها رو تخت بیمارستان بودم من خودم بچه رو بردم پیششون تازه به بچم می‌گفتند شبیه غورباقه میمونه 

حداقل ۱۵یا بیست روز در ماه میان شهر یعنی نصف ماه خب منم انسانم نمیتونم همش تو خونه تو این گرما پوشیده باشم پیششون تازه من بدنم گرما داره همش عرق میکنم باید برم حموم اینا هم هی تیکه میندازن 

من هیچ وقت از اونا انتظار نداشتم بخدا همیشه هم بهشون کمک کردم از وسایل خریدای خونه خودم بردم برای اونا  ولی اینکه الان که خسته هستم و نمیتونم چرا  شوهرم پر میکنن واقعا ناراحت میشم خب شاید دیگه جونی برام نمونده کسی نمیتونه درک کنه منم خسته هستم هم جسمی هم روحی.شوهرمم که رفتارش مثل یه بچه شده نمیدونم چرا بعد بچه اوردنم صد هشتاد درجه عوضی شد که حداقل بگم به خاطر شوهرم کمک مامانش کنم 

والا اول عاشقانه دوست داشتم ولی چند بار که به خاطر مادرش خفم کرد دیگه عشق زیادی تو دلم نمونده بهش فقط به خاطر دخترم زندگی میکنم

من قبلاً خانواده شوهرم که هیچ حتی مادربزرگ شوهرم که زمین گیرم بود رو خودم میشستم با شامپو بدن و پوشاک میکردم در اصلی که نوه های خودش چندششون میشد حتی مادر شوهرم هم می‌گفت بوش میاد چندشم میشه تهوع میگیرم ولی آخر سر بهم توهین هم کردن به جای تشکر می‌دونم خدا جواب خوبی میده درست ولی دلی که می‌شکنه دیگه خوب نمیشه منم دلم نابود شده دیگه نشکسته نمیتونم بهش خوبی کنم معذرت می‌خوام اگه به یه سگ هم خوبی کنی دم تکون میده برات ولی اینا گاز میگیرن ازت از حیوان هم وحشی ترن تازه اینو فهمیدم انگار از خواب بیدار شدم بعد چهار سال