نه ساله با کسی که دوسش دارم. دوستم. رابطم با خانوادم. نزدیک نیست زیاد جز مامانم. بابام تو شرایط مالی که تو بدهکاری افتادم کمکم نکرد جای که بهش نیاز داشتم. ولی خوبی منو میخاد فقط اظهار نظر میکنه خانوادم چشم و هم چشمی زیاد دارن انتظار داماد پولداره دارن اولویت اینه بعد چیز دیگه کسی که دوسش دارم ازم خاست از مادرم بخوام از پدرم اجازه بگیره برا خاستگاری. بابام شرط خونه گذاشت بنده خدا. ماشینش که خیلی دوست داشت و پایه معامله خون مناسب فروخت فهمید کلاه برداری. آخه پولش نمیرسید بابام بهانه میکنه انگار نمیدونم یا واقعا راضی شرایط مالیس مشکله. میگه پدر مادرش جدا شدن پشتیبان ندارن هیچ حداقل خونه داشته باشه. مغازه اتفاقا خرید چند سال پیش ولی گذاشت ارز به باد رفت عشقم. الآنم. سره اینکه زودتر بهم برسیم اومدیم ریسک کنیم من باعث شدم نصف پول ماشین نابود شه هیچی بهم نگفت. فقط گفت پول رسیدن به تو بود. تو فقط پیشم باش هرچقدر دوست داری نابود من. =الآنم. تنها چیزی که به ذهنش رسیده از ایران بره قاچاقی. و به من میگه پول جور کردم تو هم بیا. ذهنم درگیره. فکرم پیشه مامانم اگر برم اگر نرم فکر پیش اون تو دوراهی سختی قرارگرفتم. شما بودین واقعا چیکار میکردین. نه خیلی منطقی نه خیلی احساسی من حتی پیش مشاورم رفتم اونم باز خیلی کمک نکرد باز دو دلم مشاور گفت. بزار اون بره تو ایران. تو کاره خودت خودتو جمع جور کن کیفتو خوب بزن خواستی بری بشین باهاش حرف بزن بگو ب عنوان پدر جای که باید حمایت میکردی نکردی تو سختی. از این جور حرفا گفت تمرکز کن رو کارت بعد