از زبان خالم تعریف میکنم:
پارسال رفته بودیم شهرستان، شب تاسوعا بود قرار بود بریم مسجد برای عزاداری همسایمونم که میدونست ما قراره بریم مسجد گفت یکم صبر کنید تا منم بیام، منو و مامانم و دخترم وایستادیم دم در همسایه اینا با هم صحبت میکردیم.
خونهی مادرم اینا طوریه که آخرین خونهی روستاست و پشتش یه درههست که به قبرستون ختم میشه! اونجا ظلمات محضه یعنی یه ذره نور هم نداره.
غرق صحبت کردن بودیم که متوجه میشیم تو دره صدای ساز و دهل میاد، جالبیش اینجاست اون هر سه نفرمون هم شنیدیم این رو ولی وقتی همسایه اومد صدا قطع شد!