کارآموزی اعصاب و روانم دیگ اخراشه و من احساس میکنم خودمم افسردگی گرفتم از بس بیمارای مختلف دیدم که یکیش که خانمم بود میگف من حضرت ابراهیم هستم و بچشو کشته بود تا خانمی که بخاطر تلافی خیانت شوهرش با یه مردی که تو کوچشون قصابی داشته دوست میشه و اونم میبرتش تو یه خونه و هر روز پول خیلی زیادی از میشتریاش میگرفته و این خانم دوماه هر شب یکی بهش تجاوز میکرده و الان که بیمارستان بود بشدت از همه مردا میترسید و اگه مردی از دور هم از جولوش رد میشد جیغ میکشید...😔
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
یه خانم دیگه ای بود میگف عاشق بو و مزه خونم هرروز مقدار زیادی از خودش خون میگرفته و میشسته بوش میکرده و میکشیده به سر و صورتش اسم این کارشو گذاشته بود خون بازی،انقد این کارو کرده بود که از کم خونی شدید چند کیسه خون بهش وصل کردن...