پنجشنبه سالگردمامان بزرگم بود منم اخرین امتحانم بوددادم ومنم رفتم برای اینکه یکم فکرم ازدرس فاصله بگیره ولی ای کاش نمی رفتم
محیطمون یجوریه همه دختراقبل ۱۷سالگی ازدواج میکنن حالابمانداین باعث شده خواسته وناخواسته همه دخترادلشون بخواد زودازدواج کنن که منم مستثنانیستم
ولی خانواده من معتقدبودن وهستن که باید درس بخونم خودمم علاقه داشتم خلاصه الان پشت کنکورم اون روزکه رفتم همه دخترای فامیل کوچکترازمن ازدواج کرده بودن حالم بدشدنمیدونم چرادرست هدف دارم ولی بازیه حس مزخرفی ولم نمیکنه ازاون روز این فکرازدواج ازذهنم نمیره بیرون که تمرکزکنم واین زمان باقی مانده ازکنکورروازدست ندم وزحمتام هدرنره
همش توفکرازدواجم همش توخیالم اصلاخودبخودبغضم میگیره ونمیتونم درس بخونم
توروخدابیدارم کنیدچکارکنم اگه همینطورپیش برم همه چیم روازدست میدم