این دختره ب آرش جواب رد داده بود رفته بود لندن درس خونده بود خیلی پیشرفت کرده بود ریسس شرکت بود و... یه شب یه مرد عجیب بهش گفت توآوم خوبی هستی باید خوشبختی رو تجربه کنی و زمان رو جوری عوض کرد ک دختره لتدن نرفت به خاطر آرش وموند باش ازدواج کرد
این زنه رفت لندن فکر کنم اومد پولدار شد اون آرشم عشقش بود دیگه این رفت و اونم درگیر زندگی خودش شد ازدواج نکردن،،بعد تو خواب و خیال فکر کرد ازدواج کردن و ۲ تا بچه دارن اون جوری دید احساس خوش بختی داره رفت سراغ آرش که نره خارج و بمونه ایران و فکر کنم با هم ازدواج کنن.
هر چی بیش تر می گذره،بیش تر به این شعر می رسم که می گه:غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد....//خدا گر پرده بردارد ز روی کارِ آدم ها....چه شادی ها خورد بر هم....چا بازی ها شود رسوا....یکی خندد ز آبادی....یکی گرید ز بر بادی....یکی از جان کند شادی....یکی از دل کند غوغا....چه کاذب ها شود صادق....چه صادق ها شود کاذب....چه عابد ها شود فاسق....چه فاسق ها شود عابد....چه زشتی ها شود رنگین....چه تلخی ها شود شیرین....چه بالا ها رود پایین....عجب صبری خدا دارد که پرده بر نمی دارد!! //سر بر شانه ی خدا بگذار،تا قصه ی عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت،به رقص درآیی،قصه ی عشق،انسان بودن ما ست!!//