چون کسی اشنانیست اینجا و ادمای زیادی برای درد دل ندارم ازتون نظرمیخوام(حقیقتش بیشتردلم روحیه و امیدواری میخوادبچها) خب خب شروع کنم
۲۲ سالمه سال97 عروسی کردم یه دخترسه ساله دارم شوهرمم28 سالشه غریبه
اخلاق شوهرم=بچهاتاحالادستش روم بالا نرفته ببینین بخداحتی روم دادم نزده خیلیییییییی ارامش دارم ازنظر اخلاقش، اروم، ساده، دلش پاکه،راستگووووو دروغ بگه زایه اس میفهمم سریع، توخانوادش پشت منه هرچی ک بشه، اهل دود دم حتی قلیون نیست، خصوصیات هیزی اصلاااااااانداره همه میگن
خصوصیات بدش=تنبل و زیاد کاری نیست سالی چندماه کارمیکنه خیلییییی تنبله اراده کارنداره ضعیفه انگار زود خسته میشه(از بس تومجردیش همچی براش فراهم بود و سختی ندیده اصلااااا)
چرا باش ازدواج کردم=فرارازخانوادم این پسرو نمیشناختم غریبه بود اومدن عروسی فامیلمون توعروسی منو دید ب مادرش گفت اینومیخوام فرداش اومدن خاستگاریم(دانشجوبیکاربود)اومدن خاستگاریم باباش خرپول بود منم تقریبا بچه سن بابام عصبی روانی بچها بخداوندیه خداقسم یبار باتفنگ ک باش میرفت شکار اومدبرای منومامانم که ماروبکشه(موادمیکشید،شیشه)من تک دخترم فقط دوتاداداش دارم یه۱۸ساله یه ۱٠ساله
بچهاخیلی عزاب کشیدم خونه بابام مامانم ناراحتی اعصاب گرفت بابام هنوز ک هنوزه مستجره ببینین بخداهمین امروز جنگ مامان بابام شدشدید مامانم دیگ تحمل نکرد قایم کنه ازم بهم گفت و حسابی گریه کرد گفت میخوام بیام پیشت قهرازبابات(من یه شهری عم حدود4ساعت فاصلمونه) بچهاچقدسبک میشم اینارومینویسم ادامشو توپست بعدی بگم؟؟؟ جایی نرید