خودم وقتی 10 _۱۱سالم بود بابام اعتیاد داشت
پول نداشتیم پول آب برق گاز بدیم
فامیلامون ک تو ساختمون بودن
بهمون متلک مینداختن ....
با اینکه تو اتاق ۱۲ متری زندگی میکردیم
زن بابای بابام میومد میرف جلوی همه میگفت خونشون زندانه.... منم با اینکه سنی نداشتم اما از درون میشکستم ....
یا ی بارم من و داداشم رفتیم مسجد ... کلاس قرآن بود ... مامانم فرستادتمون
خانمه اونجا وسط کلاس گفت وقت تغذیس خوراکی هاتونو بخورید همه از کیفاشون خوراکی و لقمه درآوردن خوردن
من آب شدم رفتم تو زمین خیلی خجالت کشیدم
حتی پول نداشتیم نون بگیریم مامانم برامون لقمه بذاره...
داداشم از من کوچیک تر بود ... ب اونا نگاه میکرد
منم غصه میخوردم
خدایا.....