من خیلی وقت نیس که ازدواج کردم با همسرم مشکل داریم با اینکه از قبل دوست بودیم و خیلی همو میخواستیم ولی فهمیدم واژینیسموس دارم و یه سری مشکل پیش اومد و قبلش یه دعوای بزرگ داشتیم خلاصه که همسرم یه ماموریت قبول کرد و من اومدم خونه بابام
مامان و بابام همش با هم بحث میکنن که نصفش در مورد منه جالب اینجاس که مامانم با بابام بحثو ادامه نمیده و میاد هی به من میگه که اگه عین ادم برم سر خونه زندگیم و ازم مطمئن باشه که دیگه برنمیگردم میره جدا زندگی میکنه نمیفهمم چقدر جدیه ولی حرفاش اذیتم میکنه هر چقدرم بهش میگم میری رو مخم گوش نمیده
دیشب بهش گفتم حالا که من اینجام بریم مسافرت چهارتایی با داداشم برگشت گفت من با بابات هیچ جا نمیام واقعا دارم روانی میشم و نمیدونم چه غلطی کنم