تبعیض فوق العاده شدیدی که مادرم بین بچه هاش گذاشت
خونه ماشین مغازه داد پسرش.. عروسی مفصل.. با زنش داره کیف میکنه..
مادرم به من میگفت دختر مردم. تو را میخواستم سقط کنم. عروسی نداشتم. به مادرشوهرم گفت ما عروسی نمیخوایم. بیاین دست عروستون را بگیرید ببرید.
ازدواج کردم تو سگ دونی زندگی میکردم توی بدترین شرایط.
حال سالها گذشته و من هیچ وقت فراموش نمیکنم. زجر زیادی کشیدم. خونه خرابه زندگی میکردم
حالا مادرم برمیگرده میگه بیا با برادرت رفت و آمد کن..
نمیتونم. برادرم از اول توی رفاه زندگی کرده... در حالیکه من تو شرایط وحشتناک داغون زندگی کردم
خانواده شوهرم بدتر.. عوضی هستند.. یک هزار تومانی خرج نکردند و همیشه پرتوقع بودن. خونه ما همیشه مسافرت خانواده شوهر بوده. خیلی هم بدهن و بی ادب هستند.
مادرشوهرم از من توقع داره برادر شوهر هایم مسافرت بیان خونه من و من ازشون پذیرایی کنم. دیگه خسته شدم. دیسک کمر دارم.
خدایا تمام این بلاهایی که سرم آوردن بچه هاشون هم زندگیشون مثل من بشه... همین.
دلم میخواد از دوتا خانواده ها دور دور دور بشم. همین.