بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
دوستم الان ازدواج کرده،ما از بچگی با هم بزرگ شدیم یعنی دوست دبستانمه،دوستم اسمش عاطفس با برادرش پیش پدر بزرگ پدری بزرگ شدن،از بچگی شنیدم خانواده مادرش پدرشو کشتن،واس همین دلم براش میسوخت و باش خیلی صمیمی شدم،وقتی برگشتیم برام تعریف کرد که
وقتی دوساله بوده و برادرش ۶ ساله یه دعوا میشه و پدرشو میکشن،بعد هم چون تنها شاهد برادر شش سالش بوده هرگز نرفتن دنبال پلیس چون با شهادت بچه به جایی نمیرسیدن،ولی خانواده مادرش جرعت نداشتن بیان سمتشون و مادره هم چند سالی تلاش کرده حضانت بچهاشو بگیره ولی چون ترسیده شکایت کنن برای قتل دست کشیده،این بچهای بدبخت هم زیر دست عمه و خانواده پدری بزرگ شدن و یه عمر از مادرشون بد شنیدن،البته خانواده پدری هم خیلی اذیتشون میکردن و اینا رو واس زهر چشم گرفتن نگه داشتن البته دوستم الان که خودش بزرگ شده میگه،الان میگه نه چشم دیدن مادرشو داره و تا حالا هم ندیتتش،نه چشم دیدن همه و خاندان پدرشو چون میگه همیشه مقایسه مقایسشون میکردن با بچه های خودشون و سرکوفتشون میزدن،گاهی وقتا کتکای شدید میخوردن از عمو و عمه و دختره مجبور شده زود ازدواج کنه ولی درسشم ادامه داده،الان خداروشکر پزشکی قبول شده ولی برادرش که بزرگتر از خودشه خیلی افسرده و بی اعتماد به نفس،نه خانواده پدریش بهش کمکی کردن و حتی جزو ورثه هم حسابش نمیکنن،نه مادرشو میخاد ببینه،نه خونه ای نه کاری نه زن و سر و سامونی،ولی دوستم با وجود سختی فراوون که تو خونه همسرم کشید
وقتی دوساله بوده و برادرش ۶ ساله یه دعوا میشه و پدرشو میکشن،بعد هم چون تنها شاهد برادر شش سالش بوده ...
درسشو ادامه داد و الان خوشبخته ولی شب و روزش گریس برا داداشش،همیشه میگه دعا کنم اونم رنگ خوشبختی رو ببینه،خودشم میگه اصلا نمیتونم به بچه داشتن فک کنم چون میترسم نتونم ازش مراقبت کنم و شبیه من و داداشم بشه