۱۵سالم بود که سنتی ازدواج کردیم از همون اول متوجه فرق هاش با مردهای دیگ میشدم مثلا یه موضوعی که اصلا ناراحت کننده نبود بزرگ میکرد مثلا من اگه یه سرما میخوردم میگفت من بدبخت ترین آدم رو زمینم شانس ندارم همش باید تو زندگیم داستان داشته باشم و بدبختی بکشم درصورتی که یه سرما خوردگی ساده بود
که به این اخلاق خیلی خوبش یه اخلاق خوب تر هم دیدم داره
بشدت شکاک بود و هست
در این حد که اجازه نداشتم بغل خونمون مغازه برم گاهی که برخلاف میلش عمل میکردم منو میزد
چند بار رفتم قهر به خانواده گفتم نمیخوامش من فقط ۱۵سالمه ولی تا اینکه یکی از فامیل هاش یا خانوادش میومدن دنبالم که مارو آشتی بدن همه کوتاه میومدیم
انقد این قهر و آشتی ها زیاد شد که همه خسته شده بودن
گفتن عروسی بگیرین خوب میشه
عروسی کردیم خوب نشد بدتر شد چون دیگ احساس میکرد تماما منو صاحب شده
انقد روم شکاکی میکرد و میزد که کبود کبود باز میرفتم خونه مادرم
بازم انقد این قهر و آشتی ها ادامه دار شد که میگفتن بچه بیاری خوب میشه ولی نشد بدتر و بدتر شد
بدون اینکه از من کار خلافی ببینه منو هر روز به یکی میچسبونه
هیچ مرحله زندگی بهم خوش نگذشت نه نامزدی نه عروسی نه حاملگی
یبار انقد زدتم رفتم شکایت کردم سه سال پیش ۲۵میلیون جریمه شد ولی ازش نگرفتم چون من قصدم دیه نبود
انقد خانوادش و خوووودش التماس کردن که باز برگشتم
فقط دست بزنش خیلی کمتر شده ولی شکاکیتش خیییییلی بیشتر شد
عروسی اگه داشته باشیم زندگی ندارم
حتی بابام فوت شد منو بزور برد انقد گریه کردم تا گذاشت برم اونم باز منو زد برد زد آورد
الان دیگه در حدی شده که کل خانوادش و بهم میچسبونه
الانم دارم با بغض مینویسم خییییلی خستم چون تازه ۲۳سالمه
تروخدا وقتی میخونید برام یه کامنت بذارید بگید بهترین تصمیم چیه