داستان ۱۵ ۲۰ ساله قبله برادر دوست صمیمیم بود آدم جذابی بود خوشم نیومد ازش ولی خانواده هامون به هم نمیخوردن خانواده اش خیلی منو دوست داشتن ولی میدونستن وصلت با اونا ینی گل گرفتن دوستی ۲۰ ۳۰ ساله
یک سال بعد از من ازدواج کرد یه دختر ... گرفته بود عروسیش رفتم شاخ دراوردم اصلا بهش نمیخورد یه پسر خوش تیپ شیک و مدرن اهل کتاب و ادبیات فکر میکردم با یه آدمی شبیه خودم ازدواج بکنه دختره تقریبا قشنگ نبود چادری بود تو یه جای مذهبی کار میکرد و از قضا چندماهه هم حامله بود وقت عروسی
۱۵ سال قبل خیلی مسئله عجیبی بود نسبتا طهران زندگی میکردن به اصرار زنه سر یکی دوسال رفتن شهرستان
خلاصه الان دوتا پسر داره پسر کوچیکش اندازه پسر بزرگه منه
کاشف به عمل اومده زنش با همکارش تو ادراه به خیانت کرده و از قضا تمام این سالها مشکلات خاص داشتن
و الان در آستانه طلاق و ...
حالا کارشو منتقل کرده طهران خونه سازمانی و دوتا بچه هارو داره میاره پیشه خودش
خیلی فکرمو درگیر کرده دوتا بچه کوچیک چکار میخاد کنه حالا
دوست بی عقلم میگفت کاش نزدیک بودیم بچه های برادرمو بیارم خونه شما با بچه های تو بازی کنن
ینی این دختر داره میشه ۴۹ ساله یه جو عقل نداره
خلاصه موندم بسرنوشتش
آلان چطور میخواد از پس دوتا بچه بربیاد
چقدر طلاق تبعات بدی داره
کاش بچه نداشتن
یاد فیلم ۴۰ سالگی افتادم
بچه بودیم جوون بودیم فکر میکردیم دتیا ماله ماست
یادش بخیر دوستم کتابای رمان داداششو کش میرفت میداد من میخوندم
یبار رفتیم سر کامپیوترش فیلمهاشو کش رفتیم
فیلم غرور و تعصب و از تو سیستمش یواشکی دیدم
دلم میسوزه براش کلی به دوست سبک مغزم سفارش کردم خیره سرش عمه اس کمی نراقب اوضاع روحی روانی بچه های برادرش باشه
کلا خانوادگی شیرین میزنن عاقلشون همین برادر بود که اونم طفلی این شد زندگیش
بد روزگاری شده آدما خیلی بد و پیچیده شدن
عی بابا
امیدوار یه بخت خوب گیرش بیاد و بجه هاش تو روند طلاق آسیب نبینن
ببخشید پر حرفی کردم
رو دلم سنگینی میکرد اینطور حرفهارو سخت میشه برا کسی گفت
مرسی که حوصله کردین