نوشته های ناهید: داستان #این_من و #این_تو #قسمت هیجدم-بخش اول #این_من (سینا) خیلی خسته بودم از طرفی نگران و ناراحت رعنا.... با این حال رفتم شرکت چون کلید ها دست من بود... وقتی رسیدم چند تا از کارمندا پشت در وایستاده بودن .. با عجله در باز کردم ..به آقا حیدر گفتم امروز پرویز خان میاد اتاقشو خوب مرتب کن ... و مشغول شدم هنوز داشتم وسایلم رو جا بجا می کردم که مهسا اومد بالا و با لحن دلسوزانه ای گفت : آقا سینا حال رعنا خانم خوبه ؟ بهتر شده ؟ گفتم : بله الان بهتره ..ولی هنوز خوب نشده ... گفت : شیدا جون خونه ی ما بودن رعنا جواب تلفن رو نمی داد ,جسارتا من شماره ی شما رو بهشون دادم ,,ببخشید ، ناراحت که نشدین ؟ گفتم نه خوب کاری کردین ...خیلی براش ... یعنی برای رعنا نگرانم .. ( احساس کردم اونم از ماست و می تونیم با هم حرف بزنیم .. واقعا دلم می خواست با کسی در مورد رعنا صحبت کنم با کسی که بین ما مشترک باشه ) گفتم :حالش خیلی بد بود نمی دونم برای چی این طوری شده !!حالا اگر با پوری خانم هم دعوا کرده باشه نباید اینقدر بهم بریزه .. گفت : آره شیدا جون همه چیز رو به من گفته .. منم تو همین فکر بودم ... پرسیدم : شیدا خانم در مورد رعنا چی میگه ؟ گفت : چیز زیادی نمی دونم ولی دیشب می گفت که خیلی داره از دست باباشو و پوری خانم رنج می بره ..ببخشید از شما همچین حرفی رو میپرسم اگر نمی خواین جواب ندین .. شما و رعنا خانم بهم علاقه دارین ؟ گفتم : والله راستش چی بگم ..ناخود آگاه پیش اومد به شما چیزی گفتن از ما ؟ گفت : پس برای شما خیلی سخته که اون مریض شده .. گفتم نه موضوع این نیست قضیه پیچیده شده ... و بی اختیار آهی از ته دل کشیدم ..و گفتم بهتر بریم سر کارمون .. گفت : بله حق با شماست به هر حال اگر دلتون خواست حرف بزنین من هستم .. وقتی مهسا رفت زنگ زدم به رعنا ..گوشی رو نسرین خانم برداشت گفت : ببخشید الان خوابه هنوز اثر مسکن ها تو تنشه ولی بهتر شده آوردمش خونه ی خودمون نگران نباشین ....خیالم راحت شد ..و به کارم رسیدم ... بعد از ظهر وقتی داشتم میرفتم خونه رعنا زنگ زد و باز سر حال بود و گفت شنیدم به من زنگ زدی؟ ... گفتم : معلومه خوب نگرانت بودم ولی شنیدم حالت بهتر شده... رفتی خونه ی خاله ات ؟.. گفت : آره برای این که نمی خوام چشمم به هیچ کدومشون بیفته ..اونا باز حالا حالا ها دعوا دارن حوصله نداشتم ... گفتم پرویز خان امروزم نیومد شرکت خبر نداری چیکار می کنه ؟ گفت : نه والله ولش کن هر کاری می خواد بکنه دیگه به من مربوط نیست ...بابام هر کاری کرد که برم خونه نرفتم عصبانی شد و رفت ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت هیجدم-بخش دوم اون روز به محض اینکه برگشتم خونه تا رسیدم رفتم تو تختم و خوابیدم .. نمی دونم چقدر زمان گذشت که باز بابا با همون لحن خشن صدا زد سینا ....سینا ...سینا ...بلند شو برای پرویز خان اتفاقی افتاده بلند شو .. از جام پریدم و در حالیکه هنوز خواب آلود بودم نگاه کردم هرسه نفر جلوی در اتاق من وایستاده بودن .. گفتم چی شده ؟ سارا گفت : زنگ بزن به رعنا از بس گوشیت زنگ خورد من اونو بردم بیرون بیدار نشی ولی رعنا ده بار زنگ زد ، ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه جواب دادم می گفت : به تو بگیم که بابام و پوری بد جوری دعوا کردن ... گفتم بده من گوشی رو ...سارا گوشی رو داد به من و کنارم روی تخت نشست و بابا و مامان همون جا وایستادن و ذل زدن به من ..... زنگ زدم به رعنا .. گفتم: چی شده ؟ اول بگو چه اتفاقی برای پرویز خان افتاده ؟ گفت : پوری و بابا بد جوری دعوا کردن کتک کاری شده و بابا پوری رو هل داده و اونم سرش می خوره به تیزی دیوار و خیلی عمیق می شکنه .... بابا زنگ می زنه به اورژانس و اونو می بره بیمارستان .. سرش چند تا بخیه خورده ..از همون جا رفته کلانتری و از بابا شکایت کرده و بابا رو گرفتن .. منو بچه ها جلوی کلانتری هستیم .. گفتم میخواهی بیام تو رو بیارم خونه ی خودمون که از ماجرا دور باشی ؟ گفت : نه دلم طاقت نمیاره الان شرف خان داره سند می زاره اونو بیاریم بیرون ..تا دادگاه تشکیل بشه ... گفتم کاری از دست من بر میاد ؟ گفت : نه بهت خبر میدم زنگ می زنم ... گوشی رو که قطع کردم .. بابا گفت : چی بهت گفتم آقا سینا ؟ دیدی بابا ؟ همونی شد که گفتم شتر سواری دولا ,دولا نمیشه ..... جواب دادم: چیکار کنم باور کنین من دخالتی نمی کنم ..الان تو رو خدا به من کار نداشته باشین شما خودت دیشب اصرار نمی کردی رعنا اینجا بمونه ؟ دلت براش نمی سوخت ؟خوب منم مثل شما .. ولی اون تا آخر شب منو نصیحت می کرد ول کن من هم نبود ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت هیجدم-بخش سوم یکی دو ساعت بعد رعنا زنگ زد و گفت : بابا آزاد شده ..و داره میره خونه ..به منم میگه بیا ولی من می خوام تو رو ببینم کارت دارم ... گفتم باشه بیا نزدیک که شدی زنگ بزن میام بیرون .... داشتم حاضر می شدم که مهسا زنگ زد و گفت : سلام خیلی برای شما نگران بودم ..حالتون بهتر شد ؟ با خودم فکر کردم که چقدر این دختر مهربونه .. اوایل حس خوبی به اون نداشتم و دلم می خواست ازش فرار کنم ..ولی حالا فهمیده بودم در موردش اشتباه کردم .. گفتم : شما چطورین مهسا خانم چه خبر ؟ گفت منم شنیدم که چه اتفاقی افتاده ؛برای همین خیلی ناراحت شدم ..البته ما نباید قضاوت کنیم واقعا نمی دونیم حق با کیه ..هر کس از دل خودش خبر داره .. مهسا داشت حرف می زد و من حواسم به رعنا بود که الان میاد و من هنوز حاضر نبودم .. بالاخره عذر خواهی کردم و گوشی رو رو قطع کردم و بالافاصله رعنا زنگ زد وگفت من دم درم ... بابا دنبال من راه افتاده بود که این موقع شب کجا میری ؟ منم نمی تونستم بهش دروغ بگم ..و در میون اعتراض اون از خونه رفتم بیرون ..پیاده شده بود و منتظر من بود تا منو دید اومد جلو و دستهاشو آورد جلو و دست منو گرفت .. گفت : وای چقدر دلم برات تنگ شده بود .. گفتم منم همینطور فکر کنم دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم ..... گفت : سینا دلم می خواست بیام تو بغلت احساس می کنم از بچگی تو رو میشناسم .. سوار شدیم و راه افتادیم .. رعنا اونشب ساکت بود و دلش نمی خواست حرف بزنه تا من ازش پرسیدم بالاخره بابا چیکار کرد با پوری خانم ؟.. .گفت : ولشون کن امروز من با شیدا رفتم و وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی عمو دیگه دلم نمی خواد برگردم ... بابا می گفت من دیگه پوری رو تو خونه راه نمیدم بیا ولی مشکل من بیشتر از پوری باباست من باید از اون فرار کنم اونو که مشکل درست می کنه .. سینا با من ازدواج کن ..خواهش می کنم ..اگر منو دوست داری از دست بابام نجاتم بده ... گفتم عزیز دلم ..منم از ته دلم همینو می خوام ولی به این سادگی نیست .. رک و راست بهت بگم نمی خوام با پرویز خان طرف بشم ... وقتی اون بابای تو باشه همیشه بابای توست .. اگرم بخوای نمی تونی ازش فرار کنی ....رفت تو فکر و گفت : راست میگی من نباید تو رو تو درد سر بندازم حق با توست من از زندگیت میرم بیرون .. ببخش که تو درد سر افتادی .... گفتم این حرف رو نزن مسئله این نیست .. منظورم به خودته وقتی فکر می کنی راه تجاتت ازدواجه منم این بهت میگم ..من از تو نمی گذرم می خوام صبر کنم تا اوضاع روبراه بشه تو اولین عشق و آخرین عشق من هستی ... از زندگی تو میرم بیرون یعنی چی ؟دیگه نشنوم این حرف رو بزنی ... گفت : نه سینا جان به خاطر حرف تو نیست .. منم موندم چیکار کنم ..گیجم می خوام خودمو نجات بدم تو رو هم دارم با خودم میکشم پایین ... زدم یک کنار و بهش نگاه کردم و گفتم تو منو چه جور آدمی دیدی ؟ کسی هستم که تو رو ول کنه ؟ باشه اگر تو اینطوری می خوای ازدواج می کنیم خوبه .. یک مرتبه پرید گردن من و گفت : الهی من فدات بشم ..هر کاری تو بگی می کنم ..همین طور که دست دور گردن من انداخته بود گفتم: خانواده ی منو دیدی ؟ باید با اونا بسازی البته ما جدا زندگی می کنیم ولی من خانواده ام رو خیلی دوست دارم و بدون اونا نمی تونم ... گفت : قول میدم هر چی تو بگی انجام بدم به جون خودت قسم می خورم هیچوقت در این مورد رو حرف تو حرف نمی زنم ...اون همینطور دستشو پشت گردن من حلقه کرده بود و من هم آهسته ؛آهسته دستهامو بردم توی پشتشو بدون اختیار محکم بغلش کردم و به سینه فشردم و اون بیشتر از پیش با وجود من آمیخته شد .. یک مرتبه دستش از دور گردنم شل شد و بی حال خودشو کنار کشید و باز سرشو روی صندلی ماشین تکیه داد ... توی تاریکی شب دیدم که اصلا حالش خوب نیست .. گفتم : چی شد ؟ رعنا جان حالت خوبه ؟ گفت : چیزی نیست .. الان خوب میشم ... گفتم این طوری نمیشه من باید بفهمم تو چرا روز به روز بیشتر حالت بد میشه ؟باید آزمایش بدیم .... گفت : اون روز که بیمارستان بودم دادم ,,فردا نتیجه رو میدن ..میرم ببینم چرا ضعف می کنم ..و فشارم میاد پایین .. #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت هیجدم-بخش چهارم اونشب من مجبور شدم رعنا رو ببرم خونه ی خاله نسرین و چون رعنا با ماشین خودش اومده بود من ماشین رو بر داشتم و رفتم و قرار شد فردا برم دنبالش با هم بریم و جواب آزمایش رو بگیریم ... رعنا اونقدر حالش بد بود که دیگه اصلا حرفی نمی زد ... وقتی ازش جدا شدم به پرویز خان زنگ زدم و گفتم : پرویز خان می خواستم بدونم فردا میاین یا نه ؟ گفت : میام حتما برای چی سینا جان ؟ گفتم برای اینکه فردا می خوام با رعنا برم دکتر اگر شما تشریف بیارین من میرم ... گفت صبح زود نمیام تو برو ولی خودمو می رسونم ... اون اصلا دلواپس رعنا نبود و راحت از کنار حرف من گذشت .. وقتی گوشی رو قطع کردم ..با خودم فکر کردم .. اگر از خونه خودمون تا آژانس برم ممکنه تو ترافیک گیر کنم این بود که به مهسا زنگ زدم و گفتم : سلام مهسا خانم ..من یک کم فردا گرفتارم میشه صبح شما در آژانس رو باز کنین و حواسوتون به کارا باشه تا پرویز خان بیاد ؟ دختر مهربونی بود و فورا گفت : چشم ..چشم کلیدا چی ؟ گفتم اگر آدرس بدین من الان میارم در خونه تون ... اونم آدرس داد و من همون شبونه بردم بهش دادم و بر گشتم و به پرویز خان هم گفتم ..که مهسا صبح میره شما زودتر برین شرکت .... و خودم تمام شب رو یا نخوابیدم یا کابوس می دیدم نمی دونستم چرا اینقدر دلواپس بودم... اونشب رعنا حالش خیلی بد بود و نمی تونستم صورت رنگ پریده ی اونو فراموش کنم ... صبح هنوز خسته بودم با عجله بیدار شدم و به رعنا زنگ زدم .. گفت خیلی خوبم و هیچ مشکلی ندارم ... پرسیدم حالت تهوع نداری .. گفت : یکم ..فقط وقتی بوی غذا به مشامم می خوره بقیه ی مواقع خوبم ... وقتی رفتم تو آشپز خونه دیدم مامان داره چایی می ریزه .. و بابا داشت صبحانه می خورد ... از مامان پرسیدم : شما که تجربه دارین بگین فکر می کنی رعنا چش شده ؟ گفت : نمی دونم والله چی بگم گفتم :میگه وقتی بوی غذا به مشامم می خوره حالم بیشتر بهم می خوره ... مامان یک مرتبه زد تو صورتش و گفت : ای وای خاک بر سرم ..حامله است .. گفتم چی میگی مامان ؟ این چه حرفیه می زنی ؟ گفت :مادر تا اونجایی که من می دونم فقط زن های حامله این طوری میشن ... گفتم : نه بابا اون از این طور دخترا نیست .. حرف الکی می زنین و کمی هم عصبانی شدم .. بابا گفت : حالا اگر سر از قضیه در بیاری بد نیست بابا .. اصلا بدونی چش هست برای خودتم بهتره ... من که اونجا باور نکردم ولی تمام ذهن من مشغول شده بود .. یک فکر احمقانه به سراغم اومد بود که حتی دلم نمی خواست به زبون بیارم ..می ترسیدم خیلی هم زیاد ,نکنه مامان راست گفته باشه..نه خدای من خواهش می کنم اشتباه باشه .. این کار و با من نکن ..اگر این طور باشه من باید چیکار کنم ..خیلی دوستش داشتم و نمی خواستم اونو از دست بدم ... وقتی رسیدم به رعنا اون همون سر صبح خیلی به خودش رسیده بود و سر حال بود و خیلی هم زیبا شده بود ولی من نمی تونستم به صورتش نگاه کنم ... فکرای بدی به سرم زده بود و همش دعا می کردم ... ولی اون اصلا متوجه تغییر حالت من نبود و می گفت و می خندید ...تا بیمارستان هزار تا نقشه کشید و برنامه ریزی کرد که چطوری عروسی کنیم .. ولی من می دونستم که همین امروز معلوم میشه که مشکل رعنا چیه..... رعنا رفت تا آزمایش رو بگیره ..ولی کمی بعد بهش گفتن صبر کنین دکتر باید با شما صحبت کنه .. تشریف داشته باشین صداتون می کنم .. چند دقیقه بعد یک خانمی اومد و پرسید رعنا مظاهری ؟ #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت هیجدم-بخش پنجم رعنا رفت جلو و گفت بله من جواب آزمایشم رو می خواستم به من ندادن .. گفت : همراهی دارین ؟ من رفتم جلو گفتم من هستم پرسید باید از اقوام نزدیک باشین .. گفتم من نامزدش هستم ... گفت : باشه پس بفرمایید اتاق دکتر افشین .. رعنا گفت : منم می خوام برم ... گفت شما منتظر باشین صداتون می کنن ...به رعنا گفتم : تو بشین من الان میام .. با اون خانم رفتم به اتاق دکتر ... بلند شد و با من دست داد و گفت : شما چه نسبتی با بیمار دارین ؟ گفتم من نامزدش هستم مشکلی پیش اومده ؟ گفت : پدر و مادر شون هم اگر باشن بهتره ... گفتم پدر و مادر شون اینجا نیستن میشه زود تر به من بگین چی شده ؟ گفت : ببنین دلم نمی خواست من این حرف رو به شما بزنم ..ولی چون واقعا دیر شده و همین الانم معالجه ی ایشون عقب افتاده و هر چی زودتر تحت درمان قرار بگیرن ... باید به شما بگم ..یعنی این طوری بگم همین الان از یکساعت بعد بهتره .. گفتم تو رو خدا آقای دکتر رک و راست به من بگین مریضی رعنا چیه ؟ گفت ایشون سرطان خون دارن ..شما چطور تا حالا متوجه نشدین...اینهمه مدت اون دختر ابراز ناراحتی می کرده هیچ کس نبوده نگران اون بشه و ببرتش دکتر تا اینقدر دیر نشه ؟ #ناهید_گلکار @nahid_golkar
برای حاجتم یه صلوات میفرستین لطفا اتشالله حاجا روا بشین