گفته بودم که خانوادم از بجنورد اومدن اصفهان بعد یکسال رفتیم خونه مادرشوهرم که مادرشوهرم اخماش تو هم بود و پذیرایی نکرد شوهرم پذیرایی کرد آخر سرم موقع رفتن گفت اینا کی میخوان برن ما رفتیم تو ماشین من پیش خانوادم اصلا به روی خودم نیاوردم حالا امروز مادرشوهرم زنگ زده بود شوهرم بره خونش وقتی برگشته میگه باید جمع کنیم بریم از این شهر دیگم حق نداری بری خونه مادرم هر چی میگم چی شده میگه مادر من فاقد شعوره دلم نمیخواد بمونم توی این شهر هر جور شده باید جمع کنیم بریم و با خانوادم قطع رابطه کنیم چند وقت پیشم جاریمو بیرون کرد فرستاد خونه باباش شوهرم با برادرش صحبت کرد سر عقل اومد میخاد بره دنبالش نمیدونم چیکار کنم هر چی میگم چیشده چیزی نمیگه میگه فقط باید بریم قبلا به مادرش رو نمیداد که بخواد هر چیزی برسه بگه یا دخالت کنه الانم نمیدونم چیشده هیچیم نمیگه