عجب ...
منم عاشق شدم منم از دستش دادم ...
برن گم شن همشون ...
به خدای احد و واحد هیچ کس هیچ کس ارزش نداره که خودتو براش نابود کنی ولشون کن برن ...
حالا چند تا شعر هست دبیر ادبیاتمون سر شوخیو خنده میگفت به نظرم باحال بود ...
مثل یک قطره ی باران که به دریا نرسید
عشق دیوار کجی شد، به ثریا نرسید
عشق پاییز بهارست که در وهله ی وصل
دیر کرده ست! کجا مانده? خدایا نرسید
زندگی دور تسلسل شده در چرخه ی عشق
بی سبب نیست که دیروز به فردا نرسید
عشق چون غوره ی ترشی ست که در کوزه ی صبر
آه، مسکر شده، این بار، به حلوا نرسید
عشق نذری خدا بود چه آشی پخته ست
که تهِ دیگِ همین آش به "ماها" نرسید
.
من پریشانِ تو اینجا
و خدا میداند
تو کجا؟
در پیِ که؟
از چه پریشان هستی؟
.
وقت آن شد که دل رفته به ما باز آری ...
در کل فقط و فقط خودت عزیزم ...