من خودم حقیقتش کلا یکم گارد داشتم نسبت به خانواده ی همسر آینده ام ، نه اینکه بد باشم باهاشون ولی دوست ندارم وقتی نمیشناسمشون صمیمی برخورد کنم
واقعا همه ی تصوراتم نابود شد
خیلییییییی صمیمی و مهربون بودن
همه اش بهم میگفتن شبیه اون گربه سفید ملوسه توی تام و جری هستی😂
خیلی با محبت بودن
حتی موقع برگشت بچه ی خواهرش توی بغلش خوابید
( بچه ی ۶ ۷ ساله) بعد رفت جلو بشینه که بچه خوابه کلی از من معذرت خواهی کرد که جلو پیش نامزدم نشسته
بعدم هی میگفتن انشاالله جمعمون همیشه پایدار باشه مگه ما به جز همدیگه کی رو داریم 🥹
خلاصه خیلی رقیق شدم ولی بازم مغزم بهم میگه باهاشون صمیمی نشو بذار فاصله حفظ بشه
بنظرتون چون اولشه اینجورین ؟
چون اصلا بهشون نمیومد بخوان ادا در بیارن
من به شدت سربع متوجه حسها میشم