قصه منه...
سرکار همیشه لبخند میزنم و با روحیه خوب برخورد میکنم ،به همه کمک میکنم،،هواسم به همه هس،حتی اگ درخواست هم نکنن از دور ببینم حس کنم نیاز به کمک دارن خودم میرم،هوای جدید هارو دارم،چیزی ک قراره تو یکی دو سال با تجربه و سختی منت بقیه رو بکشن یاد بگیرن،تو یه هفته میگم بهشون...تو هر حالتی و موقعیتی باشم چ خسته چ ناراحت،باز ی نفر ده بارم بیاد ازم کمک بخواد باز میرم حتی چهرمم ناراحت نمیکنم..
ولی وقتی میام خونه تو زندگی واقعیم ی آدم تنهای مطلق،که نه کسیو واسه حرف زدن داره،ن رفیقی داره،ن کسیو داره باهاش بیرون بره،نه عشقی...شبای جمعه ک خونه ایم هرکس یجوری تفریح میکنه خستگی ی هفته میره از تنش،ولی تنهایی نمیشه هیچ کاری کرد،فقط سیگار میخرم میرم تو زمین خالی های بیرون شهر میشینم تو تاریکی،ب آسمان خیره میشم سیگار میکشم،گاهی ک دلم پره حتی با خدا هم حرف میزنم،ازش کمک میخوام..
اون رفتارام تو کمک کردن هم ریشه داره تو زندگی خودم،هیچکس نبوده کمکم کنه،تنهایی سختی کشیدم،تنهایی باختم تا یاد گرفتم،تنهایی پول درآوردم،تنهایی حمالی کردم تو سنی ک بچه بودم و هم سن هام تو فکر خوش گذرونی بودن،تنهایی رفتم خرید،محبت ندیدم،همیشه تنها بودم،همیشه دوس داشتم ی نفر دستشو بزاره رو شونم بگه نترس من هواتو دارم من پیشتم باهم درستش میکنیم...بزرگتر ک شدم این عقده همیشه تو دلم بود،هر جا ک تونستم دست بقیه رو گرفتم....