چی میشد ساعت۶ بلیط من بود داشتم میرفتم فرودگاه
هم بغض داشتم چون دارم وطنم و خانوادم دور میشم هم خوشحال بودم چون میدونستم قراره به اهدافم برسم
مامانم و بابامو انقد محکم بغل میکردم چون قراره بود چند وقت نبینمشون
مثلا داداشم برای دقایق پایانی هم داشت منو میخوند
با بغض میشستم تو هواپیما
شاید خیلی غریب باشم اون لحظه چون کل زندگیمو تو یک چمدان خلاصه کردم و..
مثلا دلم یهو افسدگی بعد از مهاجرت خواس …
به هر راهی زدم نشد
ولی اخر یک روز از حال و هوای روزای اخر ایران هم میگم براتون 🦾🦾