2777
2789
عنوان

یک ماهه شوهرم نیومده دخترمو ببینه

948 بازدید | 82 پست

سلام خانما من خواننده خاموش بودم مشکلی برام پیش اومده میخواستم ببینم اگه شما جای من بودین چکار میکردیم واقعا بدجوری گیرکردم از اول میگم که بتونین درست راهنماییم کنین من چهار سال پیش بعدحدودهفت سال دوستی باهمسرم باهم ازدواج کردین آزمون اول مادرش مخالف بود پدر من بعد حدود دوسال قبل اینکه بیان خواستگاری دید نمیان باشوهرم حرف زده بود گفته بود پنج سال به حرفتون بودم صبرکردم الان خودت همه چیو تموم کن برو به منم گفت اون اگه تورو بخاد میره باخانوادش میاد خلاصه بعد شیش ماه پدرشوهرم بهم زنگ زد که پسرم باکسی حرف نمیزنه و اینا ها خلاصه کنم گفت باباتو راضی کن ما بیایم خواستگاری منم که انگار رو ابرا 😂😂😂 آها بعد یه چیزجالب بهم گفت تو به پسر من زنگ بزن اون بلاخره مرده غرور داره منم خرررر قبول کردم فکر کن یه بار زدم جواب نداد از ذوقم صدبار زدم تا جواب داد چقدر بچه بود اون موقعه ۲۲سالم بود وقتی اومدن خواستگاری دیگه انگار مخالفتش از بین رفته بود ولی از زمانی اومدن مهریه تعیین کنن مهریه کم گفت شد۲۵۰تا بعد عروسی فهمیدم چون جاری بزرگم که خودش انتخاب کرده بوده ۳۰۰تا بوده میخاسته از من ۵۰تاکمتر باشه گذشت اینم بگم من خیلی اون موقع سرم باد داشت بابام فقط بخاطر من و بخاطر اینکه دیده بود شوهرم واقعا منو میخواد کوتاه می اومد که بعدش فهمیدیم چه اشتباهی کردیم همش مقصر خودم بودم زورش بهم نمی‌رسید خلاصه خریدو لباس عروس و همه باکلی بدبختی که الان حتی یادآوریست اذیتم می‌کنه

فقط بگم سرپاکت عروسیمون شوهرم بامادرش رفته بودن توی چاپ خونه انتخاب کرده بودن من بامادرم توی شهر بودن زنگ زدن ما اومدیم پاکت انتخاب کنیم من رفتم گفت بیا شعر انتخاب کن من گفتم یه شعر خیلی دوست دارم اونو بنویسیم شوهرم گفت حالا بیا بشین مالینو انتخاب کردیم گفتم خب من اونو دوست دارم همینو گفتم از چاپ خونه اومد بیرون مادرم دنبالش کنار مادر من که من انتخاب کرده بودم به من احترام نگذاشته من نشستم توی ماشین که با شوهرم حرف بزنم تموم بشه یه دفعه باپشت دست زد توی بینم که خون زد بیرون باقهر اومدم خونه اونا ترسیده بودن سریع رفته بودن پیش بابام گفته بودن بحثمون شده منم خاکبرسرم مادرمو قسم دادم به بابام نگه خلاصه اون گذشت سرطلاخریدن خودشون غیر ازشوهرم  از قبل رفته بودن پسندکرده بودن رفتن یه طلای ارزون برداشتن که همون شب شوهرم با خانواده کلی دعوا و اینا میخاین طلا ها رو بریزه اشغالی که اومدن خونه ی ما پدرم گفت دستشونم درد نکنه خدا توی زندگی خودتون بهتون بده آتیش روخاموش کردگفت بدرک   فقط تالین حدبگم که کاری کردن که من کلا بیخیال شدم کیک عقد و سفره عقد رو خودشون رفتن گرفتن من توی تالار دیدمشون خلاصه عروسی گرفتیم خیلی ساده که پول ارکست ماشین عروس آتیش بازی فیلمبردار روپدرشوهرم ندادشوهرم خودش دادبخام خیلی جزییات بگم خسته میشن خلاصه بگم خواهرشوهرمو جاریم که مثل دوتا غریبه هستن کلا نمیخام از خودم تعریف کنم ولی من دانشگاه رفتم اونا دبیرستان دیگه نرفتن از نظر ظاهری باخواهرشوهرم هردومون تقریبا مثل همین ولی از جاریم خوشگل ترم از لحاظ خانوادگی هم فرهنگامون اصلابهم نمیخوره نمی‌گم کدوم بد کدوم خوب مثلایه نمونه اش ما اهل رفت و آمدیم اونا اصلا ما جمع میشیم پیش هم شوخی خنده اونا اگه حرفی به شوخی بزنی دعوامیشه بهشون برمیخوره خلاصه زندگیمون رو شروع کردیم ولی چه شروعی اوایل شوهرم می‌گفت برو خونه بابات منم تازه عروس ذوق زده میگفتم شب باهم بریم همین شد کم کم دیگه نذاشت خونه پدرم زیاد برم بعد من نمی‌دونم چه حالی بهم دست داده بود که فکر میکردم شوهرم چه لطفی کرده اومده منو گرفته یه جورایی بهش چسبیده بودم که تو چقدر از من سرتری خلاصه 

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

بعد پدرشوهرم پایین می‌شینم دوتا واحد بالارو ما و برادرشوهرم میدونین خسته میشن ولی با جزییات بگم که قشنگ متوجه بشین خلاصه زندگی کردیم همشوجمع کنم میشه اینکه من شدم آدمی که حتما روزی یکبار باید پایین بره خونه پدرشوهرم یک بارمیرفتم خونه پدر خودم تا اونا نمی اومدن دیگه نمی‌داشت برم ولی شوهرم احتراممو جلوی خانواده خیلی داشت الان فکرمیکنم یه جورایی فقط صحنه سازی بودنمیگم بدبودبرام همه چی می‌خرید همه جا می‌بردم ولی فقط با خودش همیشه دوست داشتم برم از مغازه برای خودم مثلا لوازم آرایش یا لباس زیر یه چیزای خرده ریز بخرم ولی هرچیزی میخواستم باید به خودش میگفتم حتی اختیار یه هزاری رو نداشتم یابیرون رفتن فقط باید با خودش میرفتم آنقدر خودمو کوچیک کردم که کم کم دست بزن پیدا کرد

من این حرفارو به هیچکس نتونستم بزنم به همین خاطر اومدم اینجا بگم شاید یکم خالی بشم یه بار مهمونی دورهمی خانوادگی دعوت بودم نذاشت برم گفتم دلم میخواد برم شروع کرد به زدم محکم مشت توی سرم میزد یادآوریش برام دردناکه طوری شد که سرهرحرفی می‌گرفت به زدم که حتی توی حاملگیمم بی نصیب نموندم این وسط تنها کسایی می‌دیدم پدر مادرش و خودش و گاهی اوقات مهمونی خانواده خودش تا حامله شدم نذاشت حتی یه تیکه با مادرم برم بگیرم رفتیم سرویس خواب رو پسند کردیم عصرش سرکار بود بابام زنگ زدگفت بیا بریم ببینم چی پسند کردین بگیریمش من زنگ زدم به شوهرم گفتم زنگ زده پدرم فحش و دعوا چون من نبودم میخاستین برین خلاصه بگم جوری شد پدرم من پولشو میدم خودتون برین بگیرین گذشت ....بخام بگم مثنوی هفتادمنه خلاصه کاری کردنذاشت پدر و مادرمو ببینم فقط پدر و مادر خودش که حتی مادرم روی گوشیمم نمی‌توانست زنگ بزنه فحششون میداد پدرم دیگه نیومد ولی مادرم چند وقت یه بار می اومد آقا می‌نشست رو مبل بدون یه کلمه حرف  هیچوقت نفهمیدم چرا اینکار رو میکرد خلاصه هر بحثی بود بین خودمون بود بنام پدرم عمل کرد دوماه توی رختخواب من ندیدمش می‌رفت سرکار پنج دقیقه یکبار زنگ میزد که کجایی یه زندانی به تمام معنا یه جوری شده بود من شوهرم پشت سرم می ایستاد میترسیدم میگفتم الان میزنه توسرم بعد جالبه میزد یه ربع بعد خودش آشتی میکرد آخری به حدی بهم سخت گرفت که وقتی سرکار بود دزدکی می اومدم خونه بابام میرفتم سریع خونه اگه نمی اومدم تو خونه دق

از اول خیلی بهش رو دادی هرچی گفته گفتی چشم. دقیقا عین من ......اون موقع همه اختیارزندگیم دسته خانوداه ی شوهرم بود  الان که میخام یکاری کنم کلی دردسر دارم  

 ...یروز واسه خوبیام بدجور دلت تنگ میشه 👍🏻 میدونی بعضی وقتا ادما تو عصبانیت ناگفته هاشونو میگن ....

خلاصه زندگیمون آخری شده بود من توی خونه باشم اگه بود خودش مارو میبرد بیرون نبود باید حتما میرفتم یه سر خونه باباش باهمه اینا ساختم جریان اصلیم از اینجا شروع شد دخترم یک سال داره  سرما خورد داشتم بهش شربت میداد گلوش خلط داشت تاشربت رفت توی گلوش سرفته زد خلط ها کنده شدن بالا آورد ریخت روی خودش و من یه دفعه شروع تو بلد نیستی به بچه شربت بدی و .......صداش رفت بالا گفتم بلدم بچه سرما خورده الان خلط ها کنده شدن راحت شد بدترصداشو بالا برد  دخترم گریه شد کلا دخترم فقط بهم میچسبه زمانی گریه می‌کنه که بدتر که مادرش اومد در زد شوهرم دروباز کرد من از توی اتاق بهش گفتم آبروی ادمو می‌بری جلوی همه یه دفعه آدمی هیچوقت از اینکار نمیکرد جلوی مادرش گفت من اینو آدم میکنم اومد شروع کرد توی سرمن زدن

حالا اون وسط مادرش به جایی پسرشو بکشه کنار اومده میگه بچه رو بده به من دخترم ترسیده بود چسبیده بود بهم از یکطرفم نمیخاستم بدمش میدونستم بچمو بدم بیشتر میزنتم شوهرم از روم رفت کنار دردم گرفته بود گفتم خاک تو سرت آدم نیستی دوباره اومد شروع کرد به زدبعد این وسط مادرش مثل مجسمه ایستاده بود فقط گفت اعع حتی نیومد بگیرش بعداومده با میگه بچه رو بده منم اعصابم خرد شد گفتم نمی‌دم بدم چکارش کنی نمی‌بینی داره گریه می‌کنه برین بیرون ارومش کنم گفت مگه بچه مال تویه گفتم الان اومدی آتش بیار معرکه شدی اگه مال من نیست مال کیه گفت مال پسرمه گفتم پسرت از کجا آورده این بچه سرماخورده حتی حالشو پرسیدین که حرفی نداشت بزنه گفت توبدچیزی هستی و رفت شوهرم میخاست بره سرکار

عزیزم شما همون بار اول که دست روت بلند کرد باید به پدرت میگفتی یا یه برخورد جدی باهاش داشتی ......یکیم اینکه باید مغرور باشی بعضی وقتا غرور هم خوبه همون اول که گفتن زنگ بزن بهش مثل این میمونه که دختر بره از پسر خاستگاری کنه

 ...یروز واسه خوبیام بدجور دلت تنگ میشه 👍🏻 میدونی بعضی وقتا ادما تو عصبانیت ناگفته هاشونو میگن ....

گفتم کاری نباید میکردی رو کردی حرمتی که از بین رفت دیگه برگشتنی نیست من توی این ساختمون دیگه جایی ندارم شروع کرد داد زدن که غلط میکنی بری و از این حرفا آخرشم  اعصابش خیلی خردشدگفتم برو بدرک منم تا رفت زنگ زدم بابام گفتم چی شده وسایلمو جمع کردم اومد دنبالم زنگ زد به پدرشوهرم که چشم دخترم کبود شده پسرتو تیکه تیکه میکنم یه ساعت بعدش شوهرم پیام داد بزرگش نکن بیا خونه خلاصه تا یک هفته پیام میداد وزنگ میزد من اصلا جواب نمی‌دادم نمی‌گفت بیام دنبالت پیام میدادبیاخونه خونه ما تا بابام اینا دوتا خیابون راهه کلا خلاصه دیگه از یک هفته به بعد نه زنگ زده نه حتی اومده دخترمون رو ببینه بنظرتون باید چکار کنم بااین زندگی راهه برگشتی داره منو نمیخاد نباید یه سراغ از بوش می‌گرفت اینم بگم حرف پدرش برای مثل آیه قرآنی یه غرور الکی هم داره مادرش همیشه توحرفاش می‌گفت اون عروسم جاری من یعنی کلی کتک خورده ولی زندگیشو ول نکرده می‌فهمه کسی دنبالش نمیره بعدم کلی می‌خندید به به در میزد دیوار بفهمه ممنون میشم راهنماییم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   ابرو_کمونیa  |  14 ساعت پیش