سلام بالاخره تصمیم گرفتم جدا بشم قراره امروز بریم جای وکیلش امضا بزنیم واسه طلاق تفاهمی خود وکیل گفت نهایت دو هفته طول میکشه که جدا بشین حالا مسأله اینه وکالت ماشینشو زده به نام من گفت بعد امضا های وکیل همونجا ماشین و میدم برو دنباله فروشش و خونه خریدن حالا من نمیدونم چه جوری ماشین و بفروشم چه جوری خونه بخرم اصلا به کی اعتماد کنم قیمت ماشین و خونه رو دقیق بدونم با خانوادمم قطع رابطه کردم الان هتل میمونم تاپیک قبلمو هم دوست داشتین بخونین دلیل جدا شدنمو خیانت مامانمو نوشتم
همش فک میکنم نمیتونم کاری انجام بدم یا یه حرفی میزنم میفهمن وارد نیستم کلاه میزارن سرم
اعتماد بنفستو ببر بالا تو الان یه زن قوی هستی که باید خودتو از این به یعد زندگیتو اداره کنی اصلا قرار نیست سرت کلاه بذاره کسی تو دیوار بچرخ قیمتا دستت بیاد املاکیزیاد برو بپرس عجله نکن فقط توکاری
اگه ارتباط نداری برو نمایشگاه ماشین و ماشینت رو بزار برای فروش هم زمان دنبال خونه باش
کریستین بوبن نویسنده مورد علاقه من تو کتاب دیوانه وار میگه هنر اصلی هنر فاصله هاست. زیاد نزدیک به هم می سوزیم. زیاد دور از هم یخ می زنیم. باید جای درست را پیدا کنیم و همان جا بمانیم.برای من عجیبه ما معتقدیم به دوری و دوستی ولی اصرار به ازدواج داریم. بله فرار از تنهایی نیاز به حس امنیت و یک رابطه جنسی مستمر و سالم و در نهایت فرزند آوری هست ولی باید به این جنبه هم فکر کرد که چقدر دوست داشتن واقعی را با عادت کردن به ف*اک دادیم؟ حسابش را کردیم که چقدر استعداد خصوصا زنان به تبع ازدواج از بین رفته؟ حسابش رو کردیم که چقدر آدم مهاجرت تحصیل تو بهترین دانشگاه ها شغل در یک شرکت بین المللی و یا دنبال کردن هنر و کار مورد علاقه رو گذاشتن پای این حضور همیشگی کنار هم ؟ پس اگه زندگی شما از عشق ناب به عادت رسیده اگه ازدواج شما چیزی شبیه به توقف پروژه توسعه فردی بوده اگر برای رشد یک نفر باید جای پایش روی شانهء له شده دیگری باشد اگر فارغ از فشار خانواده و دید جامعه و قانون آدم ثروتمند و قدرتمندی بودید انتخاب شما در این لحظه دیگه همسر شما نیست باید بگم چیزی شبیه به مرگ تدریجی رو تجربه می کنید. برای دوباره عاشق شدن و عاشق موندن تلاش کنید به طول زندگی فکر نکنید مهم نیست چند روز و چند سال کنار هم هستید به عرضش فکر کنید به اینکه از لحظه لحظه ی زندگی کنار هم لذت بردید یا نه برای من خیلی عجیبه آدم ها از خیانت می ترسند اما از عادت نمی ترسند آدم مگر چند بار زندگی می کنه که بیست سی چهل سال رو با کسی بگذرونه که لاجرم باید با اون باشه دوستش نداشته باشه و مثل یک کارمند مثل یک همخانه باهاش ادامه بده.