از در رفتیم داخلش تو حیاط داشت سیرابی میشست با پدرشوهرمم بحثش بود سلام دادم جوابمو نداد اخماشم ریخته بود تو هم نگاه بچه هامم نکرد کفشای پسرمو براش پوشیدم اومدم بیرون هیچ نگفت خرتون ب چند شوهرمم اومد سوار ماشین شدم گفتم دیگه حال و حوصلم اومد سر جاش ولی دیگه من و اینجا نیار خونه مامانت نمیام اومدیم تو ماشین بحثمون شد گفتم مامانت صد سالشه ولی شعور برخورد با مهمون نداره کوبید تو دهنم کلی هم فحش ب خودمو اجدادم داد.حالم از شوهر بیشعورم بهم میخوره بعد حالبه میگفت تو باید میرفتی سیرابی رو از دستش میگرفتی میشستی شما بودین چیکار میکردین