میره خونه مادربزرگم شروع میکنه با ناراحتی تعریف میکنه که بچم حالش خیلی بده دکتر اینجور گفته بهش مادربزرگم سنش بالا هست اونارو جوش میده (مادر پدرم) عمم با هزار بدبختی یکیو پیدا کرده بود تا توی کارهای خونه بهم کمک کنه از اونجایی یه بچه ۶ ساله هم دارم واقعا نیاز داشتم سکی کمکم باشه ولی بدون اینکه من بفهمم به عمم گفته بود کنسلش کن نمیخواد کسی بگی بیاد من خودم میرم کارهاشو انجام میدم ولی تو این هشت ماه حتی یک بار هم نیومد
چند روز پیش بهم میگفت الان که ماه اخر هستی ممکنه هر لحظه زایمان کنی چرا تو خونه موندی برو خونه مادرشوهرت بمون یا خواهر شوهرت میگه وظیفه اونا هست بعد از سزارین ازت پرستاری کنن
بارها پیش امده وقتی دخترم وقتی از مهد تعطیل میشه همسرم بخاطر حال من میبرش خونه مادرم تا من بتونم استراحت کنن وقتی بچه رو عصر میاره میگه بچت اصلا غذا نخورد هرکار کردم نخورد ولی بعد که از دخترم میپرسم میگه اصلا بهم ناهار نداده