ما چندتا دوست بودیم موقع انتخاب رشته دبیرستان هر کسی رفت یه رشته ای و دیگه کم کم رابطه ها کم شد بعد هم من ازدواج کردم وکلا از اون شهر امدم جای دیگه و فقط میرفتم خونه مامان و مادر شوهرم دیگه از بچه ها زیاد خبری نداشتم
تا چند وقت پیش رفتم شیرینی فروشی یکی از فامیلهای مامانم اونجا بود این خانم اسمش الهام هستش متولد ۷۸ ولی بخاطر اعتیاد شوهرش طلاق گرفته و گفت بعد از دوران افسردگی که گذروندم اینجا به عنوان صندوق دار کار میکنم
من صاحب شیرینی فروشی میشناسم آدم زیاد نرمالی نیست یکی از همون دوستامون که اول گفتم اسمش بهنوش هستش و با تفاوت سنی ۱۵ سال چند سال پیش با این آقا ازدواج کرده و دوتا بچه داره
من توی مغازه با الهام داشتم حرف میزدم که دیدم بهنوش هم آمد کلی از دیدنش خوشحال شدم گفت از وقتی الهام صندوقدار مغازه شده برام شده مثل یه خواهر و رابطمون خیلی خوب شده منم براشون خوشحال شدم و دیگه خداحافظی کردم و امدم
شب دیدم بهنوش توی اینستا منو فالو کرده وقتی وارد پیجش شدم دیدم کلی عکس با شوهرش و الهام دارن حتی برای الهام تولد گرفتن