اونی که عاشقش بودم بالاخره اومده خواستگاریم، یک ماهم هست باهم ارتباط داریم، اومدن جلو، تنهایی رفتم راجبش تحقیق کردم، مادرش افسار زندگی کل بچهارو گرفته دستش، بخصوص پسرا، اون عروسش روز خوش ندیده، همه ی اینارو میدونم، از طرفی منو این طرف خیلی عاشق همیم، خودشم شخصیتش خیلی سختگیره اما به چشمم نمیاد اینا، با جون و دل ب حرفاش گوش میدم، ازطرفیم خودم تو زندگی شخصیم سرشار از مشکلم، نمیتونم دیگه خانوادمو ببینم، فقط میخوام که برم به این آدم، حس میکنم میتونم باهاش کنار بیام، با مامانم هرروز دعوا داریم خیلی بی منطق و غیرقابل تحمله، الآن با جنگ و دعوا و کتک و بدبختی داره راضی میشه، فقط میخواد بره پیش ینفر که کلی از این آدما کینه داره و کلی بدی میگه، تحقیق کنه... چیکار کنم نره سراغ اون آدم برای تحقیق؟ به پسره بگم یکاری کنه؟
فقط اینجوری بگم، من الا کاملا کورم فقط این آدمو با تمام بدی هاش میخوام و فقط میخوام ب زودی از این خونه برم.
این آدمی ک مامانم میخواد بره پیشش تحقیق الان میتونه بزرگترین مانعم بشه!