2777
2789

من خودم 4سالم بود رفته بودیم مسافرت مشهد

این صحنه یادمه که دستمو مامان و بابام گرفته بودن داشتیم راه میرفتیم و من سرم پایین بود داشتم به یقه ی لباسم که بلند و مدل دار بود و باد میزد تو صورتم نگاه میکردم

البته تو همون مسافرت چند تا صحنه دیگه یادم میاد

الان میگم...

فرزند خوبم😇 امروز برایت اینگونه دعا کردم!خدایا!بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!تویی پروردگار او!پس قرار ده بی نیازی در نفسش،یقین در دلش،اخلاص در کردارش.روشنی در دیده اش💫،بصیرت در قلبش💖،وروزی در زندگیش !امین❤

شاید چون مسافرت بود و صحنه های جدید، یادم مونده. 

یکی دیگه اینکه یادمه منو بردن جایی که ازم از این عکسای مشهد بگیرن

این صحنه یادمه که بابام با اشاره به تابلویی که پشت صحنه عکس ها بود بهم میگفت کدومشو دوست داری

منم اونی که رنگی رنگی تر بود رو انتخاب کردم

قشنگ اینو یادمه 

عکس هنوزم رو دیوار مامان اینا هست

فرزند خوبم😇 امروز برایت اینگونه دعا کردم!خدایا!بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!تویی پروردگار او!پس قرار ده بی نیازی در نفسش،یقین در دلش،اخلاص در کردارش.روشنی در دیده اش💫،بصیرت در قلبش💖،وروزی در زندگیش !امین❤

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

قدیمی ترینش مال ۴ سالگیه

وقتی گم شدم

باورش سخته که نیستی رفتی از پیشم .                               عزیزای دلم ؛ رفتنتونو باور ندارم. ای کاش بودین.. آروم بخوابید..                                                      

میگن شما هیچ وقت خاطره ی اصلی رو یادتون نمیاد

بلکه اون تصویر مربوط به اخرین باریه که اون خاطره رو یادتون اومده

من یادمه بچه بودم بابام برام یه لباسی خرید 

حتی یادمه حسابش کرد

ولی اون روز با بابام رفتم بازار براش تعریف کردم گفتم یادته از اینجا برام خریدی مرده سیبیل داشت لباسه رنگی رنگی بود؟گفت خیلی کوچیک‌بودی ممکن نیست یادت باشه


نمیدونم چجوری یادمه🥴

خیلی تاره ولی رنگی رنگی بودنه لباسه و جای لباس فروشیو سیبیلاشو بدون ریش بودن بابام هنوز هست😂

یه جایی تو زندگیم فهمیدم که خدا مهربونه ولی برای من نه بخشنده اس ولی برای من نه شفادهنده اس ولی برای من نه دست گیرنده است ولی برای من نه اگه موقع خوندن این متن حس‌کردی که من اشتباه میکنم تو یه انسان خوش بختی قدر زندگیتو بدون 

بچه بودم سه سالم بودم رفتیم خونه مادربزرگم خونشون ویلایی بود زودپز ترکید درش خورد تو سرم سرم شکست 😞

ااااخی😔😘😘😍

فرزند خوبم😇 امروز برایت اینگونه دعا کردم!خدایا!بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!تویی پروردگار او!پس قرار ده بی نیازی در نفسش،یقین در دلش،اخلاص در کردارش.روشنی در دیده اش💫،بصیرت در قلبش💖،وروزی در زندگیش !امین❤

خاطره از یه مسافرت که من توی ماشین دوست خانوادگیمون بودم و ماشین افتاد توی یه چاله .

همه بهم میگن نباید یادت باشه این خاطره چون ۲ سالت بوده‌ .

«شب» می رود. این اقتضای «طبیعت» و «حکم» تاریخ است!
میگن شما هیچ وقت خاطره ی اصلی رو یادتون نمیاد بلکه اون تصویر مربوط به اخرین باریه که اون خاطره رو ی ...

😄😄فک کنم فقط صحنه ی چند ثانیه ای یادمون مونده

فرزند خوبم😇 امروز برایت اینگونه دعا کردم!خدایا!بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!تویی پروردگار او!پس قرار ده بی نیازی در نفسش،یقین در دلش،اخلاص در کردارش.روشنی در دیده اش💫،بصیرت در قلبش💖،وروزی در زندگیش !امین❤

یه بار یادمه از رو کابینت پرت شدم پایین بعد همه جا سیاه شد 

اینو چند سال پیش برای مامانم تعریف کردم تعجب کرد گفت اون موقع یکسال و نیمت بود نشسته بودی رو کابینت بازی میکردی منم آشپزی میکردم یهو افتادی 

اونم که همه جا سیاه شده بوده بیهوش شده بودم 

من شش سالم بود مامانم گف بمون خونه برم از خیاطی لباسمو بگیرم.ب منم ی دامن قرار بود از خیاط بگیره بیاره..چقدم ذوقسو داشنم....بعدازظهر بود بارون میومد..هواگرفته بود...گریه میکردم..تنهابودم..میترسیدم رفتم جلو در نشستم...میترسیدم جن و سمندون بیان..چقد اونروز گریه کردم...از خونه صداهای میومد منم بدتر میترسیدم..رفتم دم در..زن همسایرو دیدم...خوشحال شدم گفتم خاله ب رویا بگو بیاد بازی کنیم..گف رویا خونه نیس...و گف برو خونه چرا تو بارون اومدی بیرون..اومدم خونه..ولییی چقد ترسیدمو گریه کردم...ازهمونقع ترس تنهایی و جن دارم...




شاید باورتون نشه ولی خاطره دو سالگیمم یادمه..پامو گربه چنگ زد بابام داشت اشپزی میکرد باروسری مامانم ..پامو بابام بست...حتی چسایل اشپزخونرو گفتم تعجب کردن...اخه تو دوشالگیم ازاونجا کوچ کردیمو اصلا عکسی نداذیم

تا میتونین همه تاپیکامو گزارش بزنین دونه به دونه پاک شن..مرسی✅🌌🌿.این کاربری دست سه تا دوست هست
از اون موقع از شعاع ده متری زود پز رد نمیشم 

😄همه یه خاطره از زودپز دارن، شما اولین خاطره ات بوده

فرزند خوبم😇 امروز برایت اینگونه دعا کردم!خدایا!بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!تویی پروردگار او!پس قرار ده بی نیازی در نفسش،یقین در دلش،اخلاص در کردارش.روشنی در دیده اش💫،بصیرت در قلبش💖،وروزی در زندگیش !امین❤
یه بار یادمه از رو کابینت پرت شدم پایین بعد همه جا سیاه شد  اینو چند سال پیش برای مامانم تعریف ...

 جه جالب

الان باهوشی!؟؟ 🤩

فرزند خوبم😇 امروز برایت اینگونه دعا کردم!خدایا!بجز خودت به دیگری واگذارش نکن!تویی پروردگار او!پس قرار ده بی نیازی در نفسش،یقین در دلش،اخلاص در کردارش.روشنی در دیده اش💫،بصیرت در قلبش💖،وروزی در زندگیش !امین❤
من شش سالم بود مامانم گف بمون خونه برم از خیاطی لباسمو بگیرم.ب منم ی دامن قرار بود از خیاط بگیره بیا ...

یبارم مامانم لباس خوشگلامو پوشومد..رفتیم خونه مامانبزرگم...توراه دسشویی گرف منو..بدو بدو اومدم خونمون..درو هی زدم...داداشم از عمد بازنکرد..خرایکاری کردم ب لباسای خوشگلم...من سه سالم بود..داداشم بززگتربود...داداشم ک کامل یادشه ولی موندم چراهنوز یادمه😑😑


اینم یادمه داداشم اذان پخش میکرد تو تلویزیونو منو میترسوند..منم گریه امونم نمیداد...ازهمون موقع ترس جن و اینجور چیزا شدید دارم

تا میتونین همه تاپیکامو گزارش بزنین دونه به دونه پاک شن..مرسی✅🌌🌿.این کاربری دست سه تا دوست هست
 جه جالب الان باهوشی!؟؟ 🤩

اره باهوشم🤣🤣

بچگیام گویا زیاد غش میکردم از هوش میرفتم تکنیک به هوش آوردنمم ویشگون گرفتن بوده 

اصلا دهه شصت لامصب عشق و شفقت نسبت به بچه ها موج میزده

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بلوغ پسران

ترناملا | 10 ثانیه پیش

بختک🥲

متین88009 | 29 ثانیه پیش
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز