ما سه تا دختر بودیم، همیشه سر کارهای خونه دعوا داشتیم.
من وسطی بودم.
جالب همیشه نانوایی من میفرسنادن. میگم خوب بزرگه بره، میگفتن بزرگ و زشته بره بیرون، میگم کوچیکه بره، میگفتن اون بچه هست و خطر داره.
میرفتم ولی کل راه غر غر میکردم، من بدبخت، انگار من دشمنشونم.
من تا عروسی کنم نون خونمون خریدم.
جالب ۳۳ سالم بود، کلا اگر نمیگفتنن ، خودم میگفتم دوست دارم بزارین برم بخرم.
از ملامین به کجا رسیدم
به قول شما ما دهه ی ۶۰ کلی خاطره داریم