2777
2789

از چشم افتادن می‌تونه خیلی قشنگ باشه. فکر کن تمامتو واسه یکی می‌ذاری، میدوئی، تلاش می‌کنی واسه بودنش، اولویتت می‌شه، می‌جنگی و بار ها شکست می‌خوری، شب های زیادی ناراحت می‌مونی و بازم توی قلبته. یهو یه روز یه کاری انجام می‌ده یا یه حرفی می‌زنه که تو کلاً نا امید می‌شی و از چشمت می‌افته. انگار یک چیزی درون تو اون فردو رها می‌کنه. فرکانسی که بین تو اون بود قطع می‌شه. صبح روز بعد که از خواب پا می‌شی نه ناراحتی نه عصبی. همه چیز توی اروم ترین حالت خودشه. انگار نه انگار همچین فردی وجود داشته. صبحانتو می‌خوری، بعد مدتی به خودت می‌رسی، ذهنت خالیه و می‌تونی بالاخره به چیزای غیر اون فکر کنی. می‌تونی تمرکزتو بذاری روی خودتو کارای مورد علاقت و ایندت. می‌تونی یه نفس راحت بدون اون بکشی و بالاخره قشنگیای زندگی که به خاطر اون تاریک شده بودن رو ببینی. چیزی که به نظرت غیر ممکن بود.


روزی داریوش بزرگ دستور داد تا همه یونانیان حاضر در کاخ را به حضور او بیاورند...سپس از آنان پرسید به چه بهایی حاضرند جسد پدر خود را پس از مرگ بخورند؟ یونانیان پاسخ دادند که به هیچ قیمتی حاضر به انجام چنین کاری نیستند. داریوش سپس دستور داد هندیان موسوم به گالاتی که والدین خود را پس از مرگ میخوردند به پیشگاه بیاورند!سپس در برابر یونانیان از ایشان پرسید به چه قیمتی حاضرند جسد پدر مرده خود را روی تلی از هیزم گذاشته و بسوزانند. هندیان فریاد بلندی کشیدند و از شاه خواهش کردند که چنین سخنان کفرآمیزی را نگوید...حس میکنم که داریوش حجت را بر صاحبان هر عقیده‌ای تمام کرد. این داستان نشان میدهد که عقاید هرکس فقط از نظر خودش بی‌عیب است و اگر کسی گمان کند عقیده دیگران نادرست است حق ندارد عقیده خودش را به زور به آنها تحمیل کند.به نقل از تاریخ هرودوت؛ کتاب دوم؛ صفحه ۳۷
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز