تازه دو هفته است زایمان کردم. فقط ۵ روز خونه مادرم بودم. اومدم خونه خودم. بدون کمکی بشور بساب بچه داری کن. با بچه های قد و نیم قد. این جمعه خانواده شوهر رو دعوت کردم. و چه علی کردم که دعوت کردم. چون فکر نمیکردم خونه این قدر کار داشته باشه. چون من استراحت مطلق بودم و مریض شدم روز اول عید هیچ کس نیومد خونه مون کنم جایی نرفتم . با اینکه قبل زایمان کاربرگ گرفتم کلی خونه تکونی کردم. اما خونه بچهدار و پسردار لحظه ای مرتبی نداره.
خلاصه. امروز شوهرم کلا خونه نبود. ختم یکی از بستگان مدیر رو بهانه کرد رفت مراسم ۱۱ شب اومد. منم خدا شاهده دیشب که خواب نداشتم از دست نوزاد. با این حال از ۸ صبح یک نفس کار کردم . فقط موقع شیر دادن نشستم . همه جا رو مرتب کردم فقط موند اتاق بچه ها که پر لباس شسته شده و خلاصه بهم ریخته بود. که گذاشتم وقتی همه خوابیدن خورد خورد تا صبح مرتب کنم چون وقتی بچه ها بیدارن میان تو دست و پا.
شوهر فاقد شعور ما از در اومده تو قیافه. صاف رفته در اتاق رو باز کرده میگه اینجا که هنوووووز بهم ریخته است پس چیکار میکردی از صبح تا حالااا.
من خیلی ناراحت شدم. دلم خیییلی شکست . بخدا پاک شده بودم الان چند روزه دوباره به خونریزی و لک افتادم. و به غلط کردن. که چرا زود دعوت کردم. و دست تنها بدو بدو کار کن. چایی آماده کن . منتظر باش. تا عتیقه تشریف بیاره.
اون وقت این اینجوری بگه. سکوت کردم و رفتم تو اتاق و حتی نگاهش هم نکردم.
اول سعی کرد منت کشی کنه اما دیگه دلم شکسته بود و خیییلی بار منفی گرفتم از این حرفش. شوهرم خیلی لحن کلامش سنگینه و با یه جمله ساده میسوزونه طرف رو و خودش اصلاا متوجه نیست.
انداختن جای بچه ها با شوهرمه . من با سز و اوضاع کمر دیگه گفتم خودت ابن کار رو انجام بده. اونم پرو پرو لج کرد وسط پذیرایی گرفت خوابید . من حتی سرم رو بالا نکردم جواب اون جمله شو بدم خدا شاهده
ولی وقتی دیدم گرفته خوابیده لجم گرفت. میگم مرد پاشو یه جا انداختن مونده . دیروقته بچه ها بخوابن. میگه من خسته ام خوابم میاد. شما باشید به نمیکنید چنین مردی رو؟ امروز نمیدونم چش شده مغزش نم کشیده شعورش ته کشیده . همه اش هم از تنبلی و گشادیه. خدایا به من صبررررررر بده فقط همین . که این کرد تنبل رو تحملش کنم. خدایا خیلی خسته ام خیلی. فقط خودت میدونی چقدر دارم اذیت میشم و زحمتم زیاده