مردی همیشه در اعیاد و مراسمات در مسجد به بچه ها رنگارنگ میداد . یکی فضولیش گل کرد و ازش پرسید چرا همش رنگارنگ میدی ؟ مرد گفت : با پسرم علی رفتیم سوپر مارکت. ازم رنگارنگ خواست ولی نخریدم . سوار ماشین شدیم. باهام قهر کرد و صندلی عقب یک گوشه کز کرد . راه افتادم . نزدیکایه خونه سر چهار راه ناگهان یک ماشین با سرعت از بغل زد به ماشینمون و ....
از اون روز به بچه ها رنگارنگ میدم تا شاید پسرم باهام آشتی کنه ... اخه وقتی رفت هنوز قهر بود و فرصت نکردم باهاش اشتی کنم...
پی نوشت : این اتفاق واقعی است .
