آرزو زیاد داشتم و از نرسیون بهشون غر نیزدم
امروز یه جوونی فوت شد همونجا احساس کردم دارم زور الکی میزنم وقتی مم یه ثانیه ی دیگه ی خودمم نمیدونم چی پیش میاد چرا حرص بخورم از لحظه لذت میبرم و بقیه اش دست خدا برای بهترشدن تلاش میکنم ولی دیگه با فکر به یه چیزی و درجا زدن تواون مورد خودمو خسته نمیکنم چون شتید یه ثانیه ی دیگه نباشم
مثه همون جوون که از جلومون ردشد زد به دیوارو درجا مرد به شادی اون لحظه لبخندی که زد فکر میکنم و میگم هیچی توی این دمیا ارزش نداره بخوای هی ذهنتو بزاری پاش