2777
2789

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

اولش مهم نبود پسرم داشت تکالیفش رو حل می کرد اومده بود با ما چک کنه . من قبلا ریاضی اش رو چک کرده بودم ولی همسرم هم می خواست چک کنه . نشستم نگاه کنم ببینم جوابم درست بوده یا نه . ولی پسرم یه عادت بد داره هی می پره وسط که توضیح بده . منم مثلا به حمایت از همسرم بهش گفتم ساکت باش بزار چک کنیم

بعدش همسرم با ناراحتی دفتر و ورق رو تا کرد مثلا قهر کرد که من دیگه چک نمی کنم. گفتم چک کن من غلط کردم وسط پریدم . خودش رو زد به اون راه گفت برم حمام بیام بعدا چک می کنم . وقت ارسال تکلیف کم مونده بود تموم بشه منم گفتم الان چک کن اصلا من غلط کردم پریدم وسط . یهو داد . ولی داد و بیدار کرد که اصلا نمیشه باهات حرف زد منم از اتاق اومدم بیرون گوشیم رو برداشتم رفتم اتاق خواب چراغ رو خاموش کردم که مثلا می خوام بخوابم

اومد در و با فشار باز کرد و سرم داد زد غلط کردی در و بستی منم گفتم دلم خواست. اونم گفت دلت بیخود خواست هر چی می کنم از دست تو است و می ترسیم بهت حرفی بزنیم . گفتم خوب نترس حرفتو بزن . یهو حمله کرد به من و گلوم رو فشار داد داشتم خفه می شدم ولی هیچی نگفتم نه داد زدم نه گریه کردم

بعد پا شدم گفتم من از این خونه می رم . جایی رو نداشتم برم مادر و پدرم رفتن شهرستان . تو فکرم یه دوست مجرد دارم که تنهاست گفتم می رم بیرون بهش زنگ می زنم ولی به همسرم نگفتم قصدم چیه

من لباسام رو پوشیدم اونم رفت حمام بچه هام گریه می کردن هی می گفتن مامانی کجا می ری تا حالا جلو بچه ها دعوا نکرده بودیم . من همیشه کوتاه میومدم . هر چی می گفت اهمیت نمی دادم . خیلی وقته اهمیتی برام نداره . فقط زندگی مشترک دارم . ولی قابل خیلی وقته دلم شکسته ولی خودم رو زدم به اون راه هیچکی از دل من خبر ندارم . حتی خودش . بازیگر خوبی بودم 

یه خونه خالی داره همسرم داغونه هیچی توش نیست قصد فروش داره . الکی گفتن کلید اون خونه رو بده برم . اگرم نمی دی خودم جا پیدا می کنم . تو خیابون نمی مونم . ولی گفت نرو بخاطر بچه ها ببین دارن گریه می کنند . منم واقعیت دلم براشون سوخت قبول کردم ولی دیگه اون یه ذره احترام که بینمون بود شکست . بعد گفت شام می خوری گفتم نه اشتها ندارم. خودش هم نخورد . بخاطر بچه ها بی خیال شدم ولی باهاش حرف نمی زنم حتی چشم تو چشم هم نمی شم . امشب هم اومدم یه اتاق دیگه بخوابم . هر چقدر هم که حق با اون باشه یا نه حق نداشت خفه ام کنه بچه کوچیکم ۶ سالشه هی می گه اگر بابا تو رو خفه می کرد من بیچاره می شدم . دلم واسه کوچیکه بیشتر می سوزه

موندم از فردا چه کار کنم . نقش بی خیال رو بازی کنم دوباره یا به قهرم ادامه بدم . البته برای یکی دو ماه آینده چند جور برنامه ریخته بودیم . روی اونها بیشتر فکر می کنم که شاید خوب شد روی واقعی اش رو نشون داد . فهمیدم که بزنم زیر برنامه ها. ولی موندم این داستان رو بی خیال شم ظاهراً و زهرم رو جای دیگه بریز م یا نه به قهر ادامه بدم

آخه من شاغلم به من می گفت از ماه بعد مرخصی بدون حقوق بگیر به بچه ها برس من هم واقعا از کار کردن و همزمان دوتا بچه رو ساپورت کردن خسته شده ام گفتم باشه .ولی الان فکر می کنم باز الان یه دو بار حقوق دارم . هر چند که تا حالا همش تو خونه خرج شده رفته ولی باز بهتر از هیچیه. می خوام حقوق این ماهم رو که تازه گرفتم اصلا خرج نکنم . و بهش بگم از مرخصی پشیمون شدم . هر چند کارم خیلی سخته و واقعا نمی کشم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

هر شب

sogoli48 | 2 دقیقه پیش

فکرها

taraneh1992 | 5 دقیقه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   8080aylinamm  |  4 ساعت پیش
توسط   آرزو1388  |  3 ساعت پیش