توزندگی اولم خیلی عذاب کشیدم
دوسه سال تموم کارم گریه بود
ولی چون آبرو میرفت سکوت کردم.
شبو روز فقط میگفتمکی میشه تموم شه
کی راحت میشم ازین زندگی
وقتی میرفتم تو خونم دیوونه میشدم
خیلی به خودکشی فک کردم ولی آدمش نبودم
بی نهایت وابسته خانواده بودم و عاشقشون
دوس نداشتم ناراحت بشن حتی یه ثانیه
اون ادم اذیتم میکرد ینی روانیم میکرد
میگف دوست دارم ولی بودو نبودم واسش اهمیت نداشت
همش تظاهر نقش
من میفهمیدم
منو خیلی بازی داد
احمق فرض شدم
انقد اذیتم کرده ک بعد ۶ سال حالم هنوز بده
من نمیدونم کی حالم خوب میش
قلبم هنوز درد میکنه
دوباره ازدواج کردم ولی همون احساسا تو قلبمه
هرشب گریه
خالی نمیشم چرا
چرا من خالی نمیشم
دلم میخاد فقط یکی باشه بفهمتم
من خیلی آسیب دیدم ولی نمیتونم بگم
اینارو مینویسم ک بمونه
شاید روزای خوب بیاد
دل منم اروم بگیره:)