ساعت نه رفت هرچی لباس داشت ریخت کف اتاق که زمستونه رو جدا کنه تابستونه بیاره دم دست، همه رو خالی کرد بعد گفت گرسنمه شام میخام. شام خورد گفت گیل دخت ببینم میرم. الان تموم شده رفته تو اتاق هی میاد بیرون میگه نمیشه بیای راهنماییم کنی؟ رفتم دیدم کل لباسا رو مثل کوه ریخته رو هم ، دخترمم بالای لباسا نشسته. الان من واقعا چیکار کنم؟ گفتم تا صبحم هم شده بیدار میمونی جمعشون میکنی. میگه پونصد میدم بیا جمع کن. گفتم بگو میلیارد نمیام. الانم نشستم دارم چایی میخورم. در اتاقرو بستم همش دارن با دخترم با لباسا بازی میکنن. صدای لوستر اومد رفتم دیدم شلوارش از لوستر آویزونه....😭😭😭😭 حرصم گرفته همش کار برام میتراشه😭😭😭بدبختی اینجاست که لباسای خودمم خالی کرده الان همه با هم قاطی شده