2777
2789

سه ساله خونه بابام نرفتم اوناهم کم رفت وامد دارن من تهرانم اونا شهرستان چند روز دیگه عقد ابجی ناتنیم هست بابام هیچ اطلاعی به همسرمن که داماد بزرگ خوانواده بود نداد که دخترم خاستگار داره با مادر ابجیم وخواهر برادرای ناتنیمم هیچ ارطباطی ندارم ن زنگ ن رفت وامد ولی همه تو یک خونه بزرگ شدیم ورابطمون بد نیست الان به همسرم میگم من دلم میخواد برم عقد ابجیم از یه طرف دیگه تازه مغازه باز کردم باکلی دردسر همسرمم سرکار ساخت وسازه اون راضی نیست میگه کسی مارو ادم حساب نکرده بعدشم کلی کار روسرم ریخته میخوای همه رو ول کنی بری همسرم ی کم مغروره ولی خداییش ادم سالم خانواده دوست ومهربونیه داروندارش دست منه وباهام یک رنگه کل حساب کتاب وآچارفرانسشم منم خلاصه نمیدونم اسرار کنم به رفتنم یا کنارش بمونم تو این وضعیت ناگفته نماند که سال گذشته خیلی بیکاری کشید وامسال خداروشکر کارش رو قلتک افتاده از یک طرفم حس میکنم خود خواهه وبه خواسته من توجه نمیکنه وزور میگه چیکارکنم اصلا دلم نمیخواد بحث کنم میگه  بارداری نمیزارم بری اونا ارزششو ندارن  

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

یعنی خواهرم حامله بود، نزدیکه زایمانش نمیگفت جنسیتش چیه نه ب من نه مادرشوهر و آبجی دیگه ام.

حالا ما مشگلی نداشتیم، دنبالشم میرفتم میبردمش دکتر ، بعد شکمش بزرگ شده بود، همسایه هی میگفت دختره یاپسر.

روم نمیشد بگم نمیدونم

شوهرت راست میگه ولی خیلی دوست داشتی بگو اونا زنگ بزنن دعوت کنن اگه خوبین

پدرم زنگ زد ودعوتمون کرد ولی همسرم میگه نمیشه بری حداقل میگفت واسه سونیا خواستگار اومده ومارودر جریان میزاشت چی میشد ی دفه زنگ میزنه مثل غریبه ها میگه ی هفته بعد عقد داریم حتما بیاید الان تواین وضعیت نمیتونم کارمو ول کنم تنها هم نمیتونم بزارم بری بچه توشکمت یکی هم بغلت 

یعنی خواهرم حامله بود، نزدیکه زایمانش نمیگفت جنسیتش چیه نه ب من نه مادرشوهر و آبجی دیگه ام. حالا ما ...

عجب قبلنا چقد خوب بود واسه دختر کسی خواستگاری میومدن یا باردارمیشد کل محله خبر میشدن الان خوانواده همم واسه هم کلاس میزارن

کلاس نیست واقعا ، مثلا اگر بشما هم میگفتن ،قید میکردن ک ب همسرتون نگین ک سخت تر بود.

خب ب شما بگن شما ب همسرت میگی، همسرتم ب مامانش یا آبجیاش میگه.

همینطوری میچرخه .عزیزدلم خودتم چیزی رو تا صددرصد قطعی نشده ب کسی نگو.

چون شیطون نمیزاره انجام شه مگه اینکه هی ان شاالله گویان باشه و صدقه و اینا کنار بزارن

درکل من نفهمیدم خواهر شما میخواد ازدواج کنه چرا باید با داماد دیگشون صحبت کنن در این مورد . ازدواج ...

همسرم از پدرم گله داره که حداقل ی تماس میتونست بابا بگیر بگه واسه دخترم خواستگار اومده واسش نشون اوردن ماهم راصی هستیم ان شاالله وصلتمون جوره وازاین حرفا یک دفه زنگ زده به شوهرم گفته هفته بعد عقد دخترم شماهم بیاین حتما شوهرم میگه مگه ما غریبه بودیم به عقد رسید باید خبر دارمیشدیم حداقل به توکه خواهرش بودی باید میگفتن حالامن هیچ همسرم داماد بزرگه ماچهر تا خواهریم این اخری هست وناتنیه

کلاس نیست واقعا ، مثلا اگر بشما هم میگفتن ،قید میکردن ک ب همسرتون نگین ک سخت تر بود. خب ب شما بگن ش ...

همسرم هیچ کسو نداره نه مادر نه خواهر نه پدر همه این زوایا رو درنظر گرفتم خودم عزیزم ولی الان منظورم من این نیست منم با این شرایط بایر اسرار کنم به رفتن یا نرم دودلم

همسرم از پدرم گله داره که حداقل ی تماس میتونست بابا بگیر بگه واسه دخترم خواستگار اومده واسش نشون اور ...


لزومی نداشته که بگن واقعا 

توقع همسر شما زیادیه به نظر من 

اما نظرش اینه نرید پس‌نرید بهتزه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792