هشت ساله دوستیم اولش کلا نمیخواستم پیشهادشو قبول کنم خواهرش تازه فوت شده بودازنامزدش جداشده بودگریه کردناراحت شدم خواستم دلشو نشکونم بعدش دیگه ماه ها وسال هاگذشت وابستش شدم دیدکه وابسته شدم عذابم میده همش بایدحرف اون باشه جایی برم اجازه بگیرم ازش بخدا هرچی دلش میخوادفراهم میکنم بااین که یه دخترم کیک درس میکنم میبرم میدم بهش هرغذایی دلش خواست شیرموزیه هفته پیش شله زرد درس کرده بودمامانش میدونست عاشق شله زردم بهم گفت بیا ببر نرفتم هیچ فضای مجازی نباید برم نمیزاره منه خر گاهی باید با یه چیزی سوپرایزش کنم که خوشحال شه همه چی تواین هشت سال نزاشتم دلش حسرت یه لباسی روبمونه بخدا خودش میگفت دوستاش حسودیشو میکنن واس رابطمون اینهمه سال باهم بودیم واس روز تولدش گفتم بره واس خریدکت وشلوارگفتم هرکدوموپسندکردی قیمتشوبهم بگوبزنم به حسابت بگیری دیگه من خلاصشو گفتم با این حال اخلاقش یجوری هس خودش هروقت دلش خواست به هرکاری یادی هم از من میکنه هفته پیش تولدم بود اصلا یادش نبود منم ناراحت بودم چرا کم پیدایی نیستی میگه نباید که صب تاشب کاروزندگیمو ول کنم باتوباشم بهم گفت تو خیلی پرتوقعی گفتم آره توقعم این بودکه حداقل روز تولدمو تبریک بگی بکلی از یادت بردی منو یکم ناراحت شدم مثلاً آقا خودشو گرفته دیگه امروز بکلی زنگ نزد فقط هرچی میشه میگه شرمندم معذرت میخوام بعدش قیافه میگیره