بچه ها این اتفاق برای هفت سال پیشه که هنوزم هنوزه ما نفهمیدیم دقیقا چی شده بود.....
من دانشجوی یه شهر دیگه بودم و درسمو هفت ترمه تموم کردم.....من و دوست صمیمیم برای ترم آخرم بالای ۲۰واحد برداشته بودیم و چون حجم درسامون بالا بود گفتیم برای ترم آخر یجارو اجاره کنیم و خوابگاه نریممم.....با یکی از دخترای همکلاسیمون یجاو گرفتیم....از طرفیم نمیخواستم زیاد هزینه کنیم برای همین آن سالها تونسیم یه خونه ویلایی که یه حیاط گنده داشت و تو حیاطش سه تا خونه دیگه هم بود یکی دیگه ویلایی و آن یکی تازه ساخته بودن و دو طبقه بود.....و مال یه حاج آقایی بود که واحد پایینشو اجاره داده بود و خونه ویلایشم دست پسرش بود که میگفتن مشکل اعصاب داره و خودش و زنش با یدونه پسرشون که تازه نامزد کرده بوده زندگی میکردن.....
خلاصه قبل اینکه من و دوستم برسم آن همکلاسیم رفته بود و شب اولی که ما اونجا ساکن شدیم برامون تعریف میکرد که یچیزایی تو خونه میبینه.....🙈🙈🙈هنوزماز یادآوریست تنم یخ میکنه .....مثلاً شبای بعد یه شب ما خواب بودم آمد مارو با وحشت صدا زد و گفت یچیزایی چسبیده به سقف میبینین؟؟؟؟ما در حال سکته از خواب میپریدیم و چیزی نمیدیدیم....
ما درسا و کلاسمون بیشتر بود اصولا از هشت صبح کلاس داشتیم و این بنده خدا شب نمیزاشت ما بخوابیم و صبح خودش میخوابیدو ما باید میرفتیم دانشگاه.....
به مرور فهمیدیم که مشکل از خودشه و دیگه کمتر بهش توجه میکردیم اما من حتی یه شب از اون شبایی که تو آن خونه بودم نتونسم خوب بخوابم تا زدو رسیدیم به ماجرای اصلی....
هستین براتون تعریف کنم یا دارم با خودم حرف می زنم....