خلاصه از وقتی فائزه رو دیده بودم تمام تنظیماتم بهم ریخته
خونمون تو پایین شهر تو یک کوچه ی قدیمی طور بود که طول کوچه زیاد بود ولی همسایه های با صفا و نسبتا خوبی داشت
بخاطر دیدن فائزه روزانه یکی دوساعت تو کوچمون دوچرخه سواری میکردم تا اینکه این بیاد و من ببینمش و تمام
خیلی خیلی مغرور بودم شایدم نبودم ولی توداری رو خوب بلد بودم و این باعث شد که من تو این مدت خیلی زیاد کوچکترین نخی به فائزه ندم
روزها میرفتو میومد و من همون روال همیشگیمو میگذروندم
دیگه رسیده بودم به سن دوم دبیرستان و هنوز هم همونطوری بودم
با خانوادم راحت نبودم مامانم خیلی به احساسات من بها نمیداد
اصلا بلد نبود با پسرش چجوری برخورد کنه
کلا همه بچه هاشو خیلی بلد نبود