خستم از این زندگی
آخه کی مادرش شده بلای جونش
من هرگز مهر محبتی از طرف خانوادم نگرفتم ولی عادت کردم انتظاری ندارم ولی آخه مگه چیکار کردم
چون دخترم باید سر داداشم از ته دل منو نفرین کنه که یه روز خوش نبینم
اصلا بیخیال درس هم بشم فقط ازدواج کنم برم چرا چون در برابر عروس هاش رکورد بزنه که اره من دخترم رو زود شوهر دادم
کاش کلاس هفتم با همون اولین خاستگار منو میدادن تا از شر این زندان لعنتی خلاص میشدم
چرا من خونه پدرم باید مثل غریبه باشم ، راحت نباشم
چرا این همه به عشقم ( درس ) لطمه وارد کنند
چون تهش دارم ۱۱ سال رو تموم میکنم
کاش دل جرعت داشتم خودکشی کنم
تورو خدا برام دعا کنید