من حدود ۱۵ سال پیش با شوهرم ازدواج کردیم , من اصلا منتظر ازدواج نبودم یعنی به فکر درس بودم که برم دانشگاه و شغلی داشته باشم ,این آقا که اومد یکی دوبار که باهاش صحبت کردم خیلی زبون میریخت که من اوضاع خوبی ندارم امیدم به قبول کردن تو بود و ...منم حماقت کردم مثلا چون دلم سوخت قبولش کردم ,و چون تا اون سن هنوز,حسی به پسری نداشتم با حرف زدم با این بهش وابسته شدم و فک کردم عشق و دوست داشتنه ,باهم ازدواج کردیم و از همون روزای اول باهم مشکل داشتیم , مثلا یجوری بود جلو بقیه چه فامیل و خونواده من چه خونواده خودش ,دوست داشت وانمود کنه اهمیتی به من نمیده , اگه با کسی بیرون میرفتیم اصلا راحت بودن و نبودن من براش مهم نبود و همش حواسش بود به زن او دوستمون خوش بگذره راحت باشه ,خب من اینا رو توهین به خودم میدونستم , اینکه مثلا با دوستش و خانمش میرفتیم مسافرت اونجا اون مرده هرجا بریم هرکار کنیم نظر خانم خودش و میپرسید و اینم باز نظر اونو میپرسید ,منم حس میکردم مثلا خانمه خودش و بالاتر و عاقلتر و .... از من میدونه و رفتارش عوض میشه منم بالطبع تلافی میکردم خب مسلما رابطه خراب میشد ,این مثال بودها با همه همینجوری بود رابطه ما با هممممه خواهرامون داداشامون فامیل دوستا ,بیرون مسافرت مهمونی همه این ۱۵ سال همین منوال بود