سلام.چند سال پیش ی زمین خالی کنار خونه مون بود که پسر یکی از همسایه ها خریدش.این آقا با دختر یکی دیگه از همسایه ها نامزد کرد و خونه اش رو ساخت.دختره هم جهاز میخرید.هرچی میگرفت میومد میزاشت توی خونه شون.ما دیوار به دیواریم.ی ذره هم دیوارامون کوتاهه.قشنگ صدای خنده هاشون وقتایی پنجره ها باز بود تو خونه ما میومد.چقدر حس خوبی ازشون میگرفتیم که اینطوری همدیگه رو دوست دارن
وسایل خونه شون کامل شده بود که دو هفته قبل عروسی تصادف کردن اقا دست و پاش شکست و متاسفانه خانوم فوت شد.خیلی غم انگیز بود.بعد سالگرد دختره.اقا با خواهر ایشون عقد کرد و اومدن تو همون خونه.اصلا این زوج ی خاری شده بودن تو چشم من.نمیدونم چرا اصلا خوشم نمیومدحتی باهاشون سلام علیک کنم.خوشبختانه ی سال نشد که خونه فروختن رفتن.من هنوز گاهی به فکر اون دختر بیچاره میفتم چقدر شاد بود چقدر با امید و ارزو جهیزیه خرید و اخرش چطوری خواهرش تونست جاش بشینه🥺