امشب یاد یکی از سوتیام افتادم گفتم براتون بگم
چند ساله پیش با یکی از دوستام تصمیم گرفتیم بریم مزار یکی از شهدا که میگفتن خیلی حاجت میده
رفتیم خیلی ام شلوغ بود وایساده بودیم داشتیم فاتحه میخوندیمو حاجتامونو میگفتیم یه دختره ام کنارمون ایستاده بود من چشمم خورد روبرو یه پسر خوشگل و خوش تیپ دیدم به دوستم گفتم من حاجتمو گرفتم زدم بهش گفتم ببینش
دختره که بغلم بود متوجه شد گفت حاجتتون چند ساله پیش ازدواج کرده
گفت داداشمه
منو دوستم سرخ و بنفش شدیم با ی خدافظی شهید بزرگوار و دخترک رو خوشحال کردیم
حالا شما بگین